بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

-

به طرز عجیبی دلتنگ محرم شدم

و هروقت اینطوری دلم تنگ میشه، یعنی از خودم راضی نیستم.

 

+

 

 

 

 

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۲۸
بی‌ همگان

هو

-

اینکه با یک حرکت ساده ی دختر همسایه، مثل آوردن آش نذری درب خانه مان، توی جمع شبانه ی خانوادگی کلی حرف و طنز و بحث و جدل(حتی) در می گیرد، یعنی ما آبجی های خوبی هستیم برایت!

قدرمان را بدان محمد!

 

 

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۸
بی‌ همگان

هو

-

بعد از بیست سال، تنگ ِ هم زندگی کردن، حالا رفته ای شهر غریب و دوری مثل تهران و لابد همه ش میخواهی قصد ده روزه کنی و بمانی و ...

بمانی و بعد هم لای درس و بحث هات این دوری برایت عادی بشود و حتما من هم نباید دیگر به روی خودم بیاورم.

و هی به یاد آن روز ِ عباس آباد ِ بهشهر بیفتم و برای خنده هایم بغض کنم *

 

 

 

* آن جا که پاهای بلندت نتوانست عرض جوی پر از آب را طی کند، تازه فهمم گرفت که زمین خوردن برادر جلوی چشمان یک خواهر عاشق یعنی چه...

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۴۸
بی‌ همگان

هو

-

اینکه یک جوانی در نزدیکی مان همیشه نسبت به مقوله ی «ازدواج» حالتی تهاجمی داشته و اصولا سبک زندگی اش طبق تجرد چیده شده، حالا بعد از مدتی نظرش تغییر کرده و ترغیب شده به ازدواج، و یکی از عوامل تجدید نظرش را ازدواج و زندگی من و همسرم می داند، برایم مایه ی دلخوشی ست. و اینکه باید بیش از پیش ممنون ِ خدا باشم.

 

 

 

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۲
بی‌ همگان

هو

-

 

من شاید برعکس خیلی از آدم ها بعد از سفر هیچ حرفی برای گفتن ندارم تا چندوقت. خودم هیچوقت نفهمیدم چرا.

چیزی که الان توی ذهن خالی م هست، اینه که میدونم دلم زمستون میخواد و هوای سرد و پیاده روی های طولانی دوستانه. از وقتی اغلب رفت و آمد هام با ماشین شده، خیلی چیزا رو از دست دادم. مثلا دیدن مجید و ترازوی جلوی پاش توی پیاده رو. و از اینکه مدت هاست لای شلوغی آدم های پیاده وول نخوردم، غمگینم.

و صدالبته که این غمگینی ذره ای از وابستگی من به ماشین ِ عزیز ِ همیشه در دسترس ِ بابا کم نمیکنه! و همین، غم بیشتری روی دلم میذاره..

 

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۳
بی‌ همگان

هو

-

 

مکس: یه دفعه پلیس بازداشتم کرد بعد که دیدن به جز خودم برای کسی خطری ندارم ولم کردن!

مکس - مری و مکس (Mary and Max)

 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۸
بی‌ همگان

هو

-

پای هر شبکه

هر صفحه 

هر منبری میشینم، همه از بزرگی تو میگن. همه میگن تو خیلی بخشنده ای. میگن هر آدم عوضی ای میتونه به تو امیدوار باشه. میگن هر گناه و اشتباهی توی دریای کَرَم تو پاک میشه.

من اما میترسم. نگرانم. چندشبی هست که بهش فکر میکنم. به اینکه این مهربونی تو منو جسورتر میکنه. گستاخ تر.

من ظرفیت این همه خوبی تو رو ندارم خدا.

من از مهربونیای تو میترسم..

 

 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۸:۴۲
بی‌ همگان

هو

-

 

- یه همسایه ای هم داشتیم که وقتی بچه تر بودیم، ماه رمضان ها برای سحری همه ی همسایه ها رو بیدار می کرد. یه پیرزن تنها و مهربون بود و باکلاس! - الان که فکر می کنم یادم نمیاد چه ویژگی هایی داشت که من توی اون سال ها تصور یه پیرزن باکلاس داشتم ازش. - بهش میگفتیم «حاج خانوم». انگار وظیفه ش بود! هر سحر می رفت تک تک همسایه ها رو بیدار می کرد. اونایی که تلفن داشتند با تلفن. دیگران رو هم میرفت در خونه شون. من هنوز بزرگ نشده بودم که فوت کرد.

 

- بابا یه دوست داشت، از همون هایی که بهشون میگن رفیق فابریک. هم نام بابا هم بود اتفاقا. خیلی آدم خیّری بود. همه ش اینور و اونور می گشت که یه کاری برای دیگران انجام بده که مشکلات شون حل بشه. از اون هایی بود که سرشون درد میکنه برای کار خیر. ما که بچه تر بودیم و هنوز به درد مامان نمیخوردیم، وقتی بابا میرفت مأموریت های چند روزه و چند هفته ای، دوست بابا چند روز یه بار تماس می گرفت و احوالپرسی میکرد و جویا می شد که کاری داریم یا نه. گاهی میومد در خونه و برامون چند تا نون می اورد. یادم نمیاد اون روزا کاری داشتیم و با وجود ایشون انجام نمی شد. این در حالی بود که شاید عموها و دیگران یک بار هم سراغی از ما نمی گرفتند. دوست بابا خیلی زود توی یک تصادف فوت کرد. و من حس می کنم بعد از اون شاید بابا طعم اصیل رفاقت رو با کس دیگه ای نچشید.

 

- به مرد همسایه ی سر کوچه، «ممدآقا» می گفتیم. یک مینی بوس سفید رنگ داشت که به جز دو تا صندلی جلو، باقی صندلی هایش را برداشته بود. شب های تابستون ما و بچه های خودش رو با مینی بوس معروفش می برد پارک. ما توی فضای خالی عقب ماشین ش توی هم وول می خوردیم و شاید بهترین لحظه های بچگی مان را می گذراندیم. مرد اهل حالی بود. به اینکه چطور می تواند ما را شاد کند فکر می کرد. و حالا می شود گفت شیرین ترین خاطرات کودکی مان را با مینی بوس ش رقم زد. خیلی دوست ش داشتیم. بعدها مریض و زمینگیر شد. ما که حالا بزرگ شده بودیم و خیلی هامان زوج شده بودیم گاهی شب ها می رفتیم خانه اش و به پاس شادی هایی که در کودکی مهمان مان کرده بود، می گفتیم و می خندیدیم و حال و هوای ش را عوض می کردیم. همین سه ماه پیش فوت کرد. رفتن ش از آن رفتن هایی بود که در زندگی خیلی ها حفره ایجاد کرد. یک خلأ. که شاید با هیچ چیز دیگری پر نشود. 

 

 

این ها که نوشتم دو سه روزی ست یه یکباره توی مغزم پیچیدن گرفته. این که چطور و یا چرا به یادشان افتادم نمی دانم. اما دوست دارم بدانم بعد از مردن م چه کسانی چه اعمالی از من در ذهن شان می ماند. آنقدر؛ که بعد از سال ها هم برای شان تازگی داشته باشد. 

فقط امیدوارم یادآوری ها یک چیزی توی همین مایه ها باشد. چیزی از این جنس. - گرچه خودم کارنامه ای از این جنس آماده نکرده م. -

 

 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۸:۴۳
بی‌ همگان

هو

_

 

شبی هم هست که مرزمیان ِ دو دوره از زندگی است. شبی که پایانش، آغاز ِ بودنی است غیر از آنچه بود، غیر از آنچه بودی.
 
 
 
موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۲
بی‌ همگان

هو

-

 

ما برای «شدن» شاید دلیلی جز سرنوشت نداشتیم

اما حالا برای «بودن» هزاران بهانه ی ریز و درشت از سر و کول مان بالا می رود.

 

 

 

در آستانه ی یک سالگی

با عشق!

 

 

 

 

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۲
بی‌ همگان