بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

هو

________

این درست که نباید به حرف های زیادی ِ آدم ها اهمیت داد.وگرنه سوارت می شوند.اما گاهی آدم دلش می سوزد برای این ذهن های بسته. اگر حرفی میزنم نه برای اینکه می توانم تغییری ایجاد کنم در طرز نگاه و فکر دیگران. فقط می گویم که ...نمیدانم.همین جوری میخواهم بگویم!

من از همین تریبون تاسف خودم رو برای اون دسته از آدما های خشک و بی تفاوتی که فکر میکنند باید عاشق کسی بود تا بتوان نگاهش کرد! یا بتوان توجه خرجش کرد یا باید حتما پیوند عاطفی قوی ای بین شان باشد تا در غمشان غصه خورد و با شادی شان خوشحال شد، اعلام می دارم!

غالب این آدم ها همان هایی هستند که ادعای انسان دوستی و این شعارهای خوشگل را هم دارند! اما توی آن مغز کوچک و ذهن بسته شان نمی گنجد که می شود یک نفر به تو ربطی نداشته باشد اما دلت برایش بتپد. نمی توانند بفهمند وقتی دلت خوش می شود از شادی کسی یا در غمش، غصه می خوری، لزوما عاشقش نیستی. که این از اصول و ابتداییاتِ(!) انسان بودن است.نه چیزی فراتر از این.

تا به حال هزار بار توی روابط اجتماعی و مجازی و دوستانه ام از این جنس برچسب ها خورده م..و با خودم می گویم من غلط میکنم دیگر از این دست روابط انسانی را در روابط کثیف و لجن بار ِ آدم های دنیا دخالت دهم.. اما دفعه ی بعد فراموش میکنم و همان آش و همان کاسه.

تمرین می کنم. هی با خودم تمرین می کنم این بی تفاوتی ِ غیر انسانی و غیر اسلامی ِ دلخواه ِ دنیا را.اینقدر تمرین میکنم تا بالاخره من هم بشوم یکی مثل این آدم ها.


- این نوشته شاید روزی روزگاری مخاطب خاص داشت. اما حالا شاید عام ترین مخاطب، متعلق به همین حرف ها باشد در این خراب آباد ِ دنیا.


خانوم «حسی که دارم»! از حرفتان نه خوشحال شدم نه ناراحت.فقط دوست دارم با یک دوست قدیمی دیداری تازه کنم اگر اجازه بدهید.


۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۰ ، ۱۳:۲۶
بی‌ همگان
هو

________

بعضی ها خیلی درد دارند. دردهای کاری و لاعلاج.. که آدم با دیدنش خجالت می کشد از دردهای خودش یادی کند حتی.


من روح ِ بزرگ و متعالی گوینده این حرف را نمی فهمم!؛

ای درد!

اگر تو نماینده ی خدایی که برای آزمایش ِ من قدم به زمین گذاشته ای، تو را می پرستم، تو را در آغوش می گیرم و هیچ گاه شِکوه نمی کنم.

"شهید مصطفی چمران"


۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۴:۲۸
بی‌ همگان
هو

________

باید عاشق بود تا جمکران را بهترین جای دنیا دانست.غیر عاشق را صفایی نیست در اینجا.



گویی که به یک سفر دور و دراز می روم.. از بس که دورم.


۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۰ ، ۰۹:۵۹
بی‌ همگان
هو

________

منزه است خالقی که او را در زمستان این شهر کاشته آن طور که باید باشد. و "مست" دقیق‌ترین واژه است برای من ِ رو به رویش. تا اقرار کنم که هر سال از آمدن بهار به خاطر بی نرگسی‌اش دلم گرفته.
خدایی که می‌گویند، باید حسی باشد شبیه نرگس...

«مَعَ»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۰ ، ۱۲:۴۴
بی‌ همگان
هو

_______

صدای عطر تو

از صدای تمـام پرندگانی که گروهی میخواندند،

بلندتـر بـود!

«یک عاشقـانه ی آرام»




بدبخت کسی ست که در عمرش از آن چهـارشنبه های نـاب نداشته است!

نه ما!، که حالا هر روزمان چهـارشنبه است.


*کاملا شخصی ست.


۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۰ ، ۲۱:۳۷
بی‌ همگان
هو

_______

درک من از این روزها، به اندازه ی فهم این پنگوئن هاست از این دوربین!



افاضات ِ اضافی : این برچسب های تازه اضافه شده به بلاگفا را اصلا نمی پسندم. نه اینکه این نپسندیدن محدود به همین جا باشد ها! اصولا به نظرم «برچسب» یک ظلم است به هر نوشته و تصویر و آدمی حتی! وقتی برچسب میزنی، به نگاه ِ دیگران جهت می دهی. مواظب باش به پیشانی چه چیزی، چه برچسبی می زنی!! 


۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۰ ، ۰۹:۳۰
بی‌ همگان
هو

________

کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی …

روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم

«ناظم حکمت»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۲
بی‌ همگان
هو

________

رفتارت انقدر بلند با من حرف می زند، که صدایت را نمی شنوم!




احساس میکنم همه چیزم هک شده!

از وبلاگ و ایمیل گرفته تا قلب و مغز و دست و ...!!!امنیت ندارم.


۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۲۲:۵۷
بی‌ همگان
هو

________

حافظه ی کوتاه مدت خوبی ندارم.یعنی یک چیزی در حد داغون! اما تا دلت بخواهد حافظه ی بلند مدتم مثل همان ساعت دیواری ای که عمو بیست سال پیش هدیه آورده، خوب کار میکند. یعنی جزئیاتی از گذشته های دورتر به خاطر دارم که هرکس بشنود، تعجب میکند. مثلا همین حالا میتوانم تمام حرفهایی که با سمیرا در راه برگشت به خانه از مدرسه می زدیم را به یاد آورم.دوم ابتدایی بودیم. آن حرفها کار هر روزه بود و چیزهای بی اهمیت. اما خوب یادم مانده. در صورتی که شاید همان موقع حرفهایی که شنبه می زدیم، چهارشنبه فراموش کرده بودم. می فهمی چی میخوام بگم؟... وقتی خواستم پاک کنمت از ذهنم، حرف ها و کارها و رفتارهای گذشته مان اولش  اذیتم نمی کرد. چون دقیقا توی حافظه ام جا نگرفته بود و کدگذاری نشده بود. حالا هرچه بیشتر پیش می روم، خاطرات دارد رسوب می کند و سنگینی. دارد اذیتم می کند. آن موقع داغ بودم شاید. نفهمیدم. حالا اما لحظه به لحظه جلوی چشمم رژه می روید با خاطراتت. هرچه کهنه تر بشود، بدتر هم می شود. مطمئنم. داری سنگینی میکنی توی وجودم. انقدر که وقتی دیلیت می زنم، کلی زمان می برد تا جواب بدهد! تازه بعد هم می گوید نمیتوانم! می گوید این قابل حذف شدن نیست. حتما می دانی چه چیزهایی قابلیت حذف شدن ندارند دیگر؟؟ چه خوش خیال بودم من که به شیفت+دیلیت فکر کرده بودم! با خودم می گفتم شدنی ست... حالا هم می شود ها! اما هزینه دارد. هزینه اش هم خیلی بالاست! گرچه احتمالا هم آخرش باید این هزینه گزاف را بپردازم و ...


ضمیمه


۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۰ ، ۱۱:۱۰
بی‌ همگان
هو

________

دیشب با محمد نشستیم مثل دو آدم ِ بدبخت ِ شب امتحانی تا صبح درس بخوانیم! یکی دو ساعت که از نیمه شب گذشت، محمد که در حالت 15 درجه بود، با قیافه ی داغون و چشم های گیج، سرش رو از توی کتاب بالا اورد و نگاهم کرد و گفت؛ زهره! من دیگه low battery !!

من هم که نمیخواستم برود بخوابد و من و آن جزوه ی وحشتناک و فضای ساکت اتاق و خواب آلودگی را با هم تنها بگذارد، شروع کردم به راهکار پیشنهاد دادن برای سرحال ماندن که تلفنش زنگ خورد. دوستش بود. او هم خسته شده بود و می گفت من کم اوردم و میروم که بخوابم. محمد که چند ثانیه قبل داشت ناله می کرد از استیصال!، خیلی خوشحال و پرانرژی برخورد کرد. هی میگفت تو میتونی! نخواب! طاقت بیار! و از این دست شوخی ها. با صدای بلند هم می خندید!طوری که با اشاره فهماندمش که همسایه ها خواب هستند و مراعات کن!

اصلا انگار نه انگار خودش جنازه بود تا همین دقیقه ی قبل.خلاصه که کلی روحیه داد به دوستش برای درس خواندن.

داشتم فکر میکردم من اگر ازاین رفیق ها داشتم، تا الان یک چیزی شده بودم احتمالا! اما افسوس که رفقای ما همیشه ذغال خوب همراهشان است!

حالا بماند که محمد نیم ساعت بعد از اتمام صحبتشان رفت خوابید!


- قصه ی تکراری!

-- این روزها زیاد در گوشم میخواند: +


۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۰ ، ۰۷:۱۳
بی‌ همگان