بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

هو

__

 

«یک از معدود چیزهایی که در مدرسه یاد گرفته ام نظریه ی فیلسوفی بزرگ متعلق به دوره ی باستان است که گفته مهم نیست کجا زندگی می کنید، وضع روحی تان اهمیت دارد. یادم می آید که فیلسوف این جمله را به یکی از رفقایش که دلتنگ بود و قصد سفر داشت گفته بود. در واقع فیلسوف چیزی به این مضمون به او گفته بود که آدم هرجا برود، بار مشکلاتش را با خودش می برد، پس چرا باید رنج سفر را به خودش هموار کند.»

 

 

من باید داستان های این کتاب آناگاوالدا رو به صورت گزینشی و نه به ترتیب می خوندم که حالا این داستان و این بخش ش، درست توی این چند روزی بیاد جلوی چشمام که دارم توی سرم فکرای بزرگی میپرورم. روزایی که هر آدمی شاید توی سن 16،17 سالگی میگذرونه و تصمیم هایی میگیره برای زندگی و آینده ش.

من با ده سال تاخیر رسیدم به اینجایی که باید. این ده سال باعث خیلی تفاوت ها و قابلیت ها شده. به همین خاطرم مدام مرددم میکنه. کاش بتونم برای یک بارم که شده یه اراده ی قوی از خودم نشون بدم به خودم.

 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۲
بی‌ همگان

 

هو

__

 

پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازم است تاوان؟

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۷
بی‌ همگان

 

هو

__

 

احتمالا نشونه ی خوبی نیست. اما چند مدته، دیگه حوصله ی مراقبت از رابطه هامو ندارم. به حال خودشون میذارم شون. هرطور که میخوان پیش برن. دیگه مثل سابق واقعا انرژی و انگیزه ی وسواس به خرج دادن برای آدما رو ندارم. خیلی بیشتر از قبل دیگرانو از خودم ناراحت می کنم. نه با عمد. که با بی توجهی و سهل انگاری. منی که همیشه مواظب بودم نکنه فلانی و فلانی ازم دلخور بشن. 

اغلب روی دل خودم پا میذاشتم برای شادی و آرامش دیگران. اما حالا با خودم میگم چی دریافت کردی در ازای اون همه محبتی که دادی. همین دو دو تا چارتا. من آدم این حساب کتابا نبودم. 

این «من» زیاد مورد پسندم نیست. اما راستش توان مقاومت م ندارم. بنشینم و صبر پیش گیرم شاید در نهایت خیلی ام به نتیجه بدی نرسیدم!

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۳۹
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

با تو

این همون شهری نیست که من می شناسم

جاهایی میرم که هیچوقت نرفتم

از رازهایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفتم

با تو جاهایی رو می شناسم که پیشتر نمی شناختم

و جاهایی رو که می شناختم بهتر..

 

 

 

 

شب های روشن/ فرزاد مؤتمن

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۸
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

شده حتی گاهی دلم چیزی را طلب کرده، اما از ترس اینکه به خواسته ام دست پیدا نکنم و سرخورده نشوم، در سر نپروراندمش. و کم کم بی خیالش شدم. یعنی گاهی تا این حد ضعیف و بزدل بوده ام.

اما همین دیشب از بزرگی شنیدم که می گفت: آرزو دلیل بر استعداد است. اصلا آرزو سند حقانیت ماست. و هرکس هرچه در دل داشته باشد، برآورده می شود. بدون شک.

پیش تر خوانده بودم "تمنای هر چیز مژدگانی است از حق به وصول آن چیز". اما فقط خوانده و گذشته بودم. چقدر نیاز داشتم به اینکه کسی اینطور مطمئنم کند. دلم را آرام کند. جرأتم دهد. جسورم کند به آرزو داشتن.

حالا هر چند شاید کمی دیر اما در خودم می بینم که آرزوهای بزرگ داشته باشم. بی واهمه از نرسیدن.

 

 

 

 

براستی کسانی که اینطور امید به دل آدم ها روانه می کنند، از نزدیکان خدایند!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۱
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

درست مثل روزهایی که یک دختر اول دبیرستانی بودم و  هر روز صبح به بهانه های مختلف به لوازم تحریر فروشی سر خیابان سر میزدم، توی دلم احساس سرزندگی و آشوبِ توامان دارم. 

امروز همه ی زنگ اول هایی که توی دلم شور و شوق به پا بود از اینکه سیدِ جوانِ کچل و مهربان ِ مغازه که از قضا از همه جا بی خبر بود، با حال بهتر و لبخند پهن تری جواب سلام صبح بخیرم را داده بود، برایم تداعی شد.

هیچکس جز دختر 15، 16 ساله نمی فهمد که حتی زاویه ی نگاه یک آدم می تواند کل روزش را بسازد.

احساس شرم و گناهی که بعد از هربار بی دلیل رفتن به مغازه سراغم می آمد، هیچوقت بازدارنده نبود. و از من دختر معقول تر و خانوم تری نمی ساخت. فقط برای چند ساعت شیرینی دلم را به تلخی میزد.

این احساس گناه داشتن از باگ های دنیاست که اجازه نمی دهد آب خوش از گلوی دلت پایین برود! 

کاش ما آدم های بی غیرت تری بودیم. کاش آدم های لاابالی تری بودیم. بهرحال خدا که فقط خدای خوددار ها نیست. مطمئنا خدای ما شل دل ها هم هست!

 

 

 

خدایا ما را سفت بفرما!

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۰۲
بی‌ همگان

هو

 

__

 

درست همین امروز که دست و دلم به وبلاگم می رفت و احساس میکردم کلی حرف دارم برای گفتن، هوای بارونی اردیبهشت طوریِ بعدازظهر طوری از خونه کشوند م بیرون که وقتی به خودم اومدم دیدم توی کافه مورد علاقه م نشستم. روبروی پنجره. و دلم غرق لذته از حضور توو جایی که همیشه بهم آرامش میداده. و توی این شهر یکی از معدود جاهاییه که دوسش دارم و همیشه حالمو خوب میکنه.

بعد از اون یه پیاده روی آروم سه ساعته توی خیابونا، انقدری برام خوب بود و ذهنمو خالی کرد که حالا هرچی فکر میکنم چیزی برای نوشتن پیدا نمی کنم.

راضی ام از زندگی ای که گاهی بهم این فرصتو میده که برای خودم وقت بذارم. ممنونم ازت خدا که توی شلوغیا خودمو گم نکردم هنوز.

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۳۰
بی‌ همگان