بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

هو

_________

ایستاده بودم جلوی آیینه و به شال گردنم ابراز عشق می کردم! داشتم بهش می گفتم که چقد دوسش دارم.نه به عنوان یه شال گردن!یه چیزی فراتر از این حرفا. که هیشکی نمیفهمه چه حسیه.

نگاهمو دورتر از خودم بردم از توی آیینه، محمد داشت با تعجب بهم نگاه می کرد. داشت می خندید. گفت: دیوونه ای!


تا چشم کار می کند؛ جای تو خالی ست...

۴۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۲۰
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــــ

هی با خودم فکر میکنم یعنی چطور شده که «مهتاب»ی که در کل خاندانش یک نفر هم رنگ حتی یک راهپیمایی را ندیده، حالا اینطور توو زرد (!) از آب در آمده!؟ما هم که راجع به این چیزها حرفی نزدیم برایش. پس این جغله از کجا این چیزها را فهمیده و به قدری علاقه مند شده که دیروز خانه را گذاشته روی سرش که باید برویم راهپیمایی!که انقدر روی اعصابشان چهار نعل رفته که جدی جدی پای مادرش را باز کرده به صحنه ی انقلاب!!! هی دو دو تا چارتا میکنم اما باورم نمیشود که این، کار همین رسانه ی ملی باشد!! مگر می شود آخر؟؟؟

 


بی ربط ِ عصبانی:به فتوای من که حق الناسه. جی میل و یاهو و اینا رو میگم.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۲۷
بی‌ همگان
هو

ـــــــــــــــــ

می دانی اینکه بابا موقع تماشای مستند «صراط»، آن لحظه ای منقلب می شود و اشکش سرازیر، که تصاویر و حرف ها دارند پذیرش قطعنامه را یادآوری می کنند، یعنی چه؟

 

 

۲۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۳۸
بی‌ همگان
هو

ـــــــــــــــــــــــ

 

إنی أحبک..

ولا أرید أن أربطک بذاکرة الأفعال الماضیه..

ولا بذاکرة القطارات المسافره..

فأنت القطار الأخیر الذی یسافر لیلاً ونهاراً

فوق شرایین یدی..

أنت قطاری الأخیر..

وأنا محطتک الأخیره..

«نزار قبانی»

 

بعد از ده ها بار نوشتن و پاک کردن، فقط همین حرف های نزار قبانی توانست آرامم کند..کاش آرامت کند.

 

۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۱۳
بی‌ همگان
هو

________

روزی هزار بار دچار حمله ی واژه ای می شوم.هی یک سری کلمات می آیند، می آیند، می آیند. ولی نمی رسد روز کاغذ. روی صفحه. نمیفهمم کجا گیر می کنند..

+


من شما را...

منظورم این است...

بگذارید این طوری بگویم تا حالا...

من هرگز هرگز هرگز...

می خواهم بگویم شما را...

نمی دانید چه قدر برای...

لعنت به کلمات...

آخ!

لعنت به کلمات...

«مصطفی مستور - و دست هایت بوی نور می دهند»*


این حرف های مستور ربطی به حرف های در گلو مانده ی من ندارد. صرف هم حسی مان نوشتمش.


*همین امروز هدیه گرفتمش.

۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۰۶
بی‌ همگان
هو

ـــــــــــــــــــ

دگرش چو بـاز بینـی غم دل مگوی سعـدی

که شب وصـــال کوتاه و سخن دراز باشد!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۲۹
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــ

آدم نمیدونه از اینکه سالی یه بار موقع تولدش اطرافش شلوغ میشه باید خوشحال باشه یا ناراحت!

 

 

دو سه ساله روز تولدم شده مث هفته ی معلم! رسما یه هفته درگیرشم! از بس که دوستام چند دسته هستن و به هم ربطی ندارن و باید با هر گروهی جدا برم! نمیشه همه شون رو با هم یه جا جمع کرد.


با اختتامیه بوی سیب ِ دیروز چیزاهای خوبی دستگیرم شد. مثلا اینکه رفاقت جوان تر ها پاک تر و زیباتر ست. و در عین رقابتی که با هم دارند اما قلبا از موفقیت همدیگر شاد میشوند. فضایی که شاید بین بزرگترها کمتر باشد.

فقط خودم میدانم دیروز چقدر از کربلا گرفتن سیدمحمد خوشحال شدم..که حقش بود. که باید.

- دیروز هوالعشق ِ عزیز را هم دیدم. خیلی دوست ترش دارم حالا.

۳۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۳۷
بی‌ همگان
هو

ـــــــــــــــــــ

دلم برای این «من» ِ امشب تنگ شده بود.

الان صدام گرفته از بس جیغ و فریاد کشیدم! بخاطر برد پرسپولیس. خیلی وقت بود اینطوری هیجانی و خرذوق(!) نشده بودم!

آدم شونصدتا بازی ببازه، یه دونه اینطوری ببره! والا!

 

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۶
بی‌ همگان
هو

_________

خدایا! لطفا به بعضی از آن هایی که ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدایی نه آن ها!



۳۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۵۹
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــ

امروز چندبار خواستم خدا رو بغل کنم و محکم فشارش بدم! از بس از کثرت و تنوع آدما به وجد اومده بودم.. شاید چیزی به اندازه ی این شگفت زده م نکرده بود این چند وقت.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۱
بی‌ همگان