بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

هو

________

اگر کسانی باشند که بتوانند پیش از مرگ ببینند که آنچه قصد به انجام رساندنش را داشته اند تحقق یافته است، نامشان را به من بگویید تا من هم در شمار آن ها در آیم.

مائده های زمینی - آندره ژید


این کتاب آندره ژید را موقعی خواندم که می رفتم کتابخانه که مثلا برای کنکور درس بخوانم. که همه جور چیزی میخواندم جز درس! لامصّب به طرز وحشتناکی حالم را خوب می کرد. اصلا موقع خواندنش دنیای اطرافم را حس نمی کردم. حتی حس می کردم چند سانتی از کف زمین فاصله گرفتم.! یعنی در این حد! البته نمیدانم اگر الان هم بخوانمش همان حال و هوا سراغم می آید یا فقط اقتضای سن بوده و این حرف ها.. خیلی خوب یادم می آید که وقتی اینجایش را خواندم(همین دو خط اول پست)، رفته بودم توی فکر که چه آدم خوشبختی ست آندره ژید یا هرکسی که بتواند چنین حرفی بزند. بعد هی با خودم مرور میکردم آینده ام را که مثلا چه اتفاقی اگر بیفتد من هم میتوانم این دو خط را بگویم. یا اصلا آن اتفاق خواهد افتاد یا نه. حالا می بینی؟ در کمال آرامش، این دو خط را اول یکی از پست های وبلاگم نوشته ام! اصلا نه بخاطر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد(که افتاده است)، در مجموع میخواهم بگویم این روزها همه چیز همان طور است که باید. این روزها میتوانم مثل دخترهای لوس یک شاخه رز هلندی آن هم صورتی رنگ(!) بگیرم و بروم محل کار «او» و با یک لبخند تقدیمش کنم،بدون اینکه مثل قبل حالم از این تریپ ها بهم بخورد!! حتی لذت هم می برم!  خب همین یک حرکت یعنی کلی تحول در من که قبل از این روحیه ای کاملا پسرانه داشتم و یک بنده خدایی عاجزانه دوست داشت که من بتوانم مثل اغلب دخترها حداقل کمی «لوس» باشم! البته این ها یعنی نه اینکه الان لوس شدم و همچنان حالم از آدم های اینطوری بهم میخورد! اما خب تغییرات محسوسی در خودم مشاهده میکنم!! که جای بسی امیدواری دارد!

مطمئنا در هر شرایطی می شود روزگار بهتری را تصور کرد. اما حالا سزاوار می دانم که روزی هزار بار خدا را ببوسم برای این روزهای خوب و پر آرامش که هدیه ی خودش ست.


- عیدانه: حتی دوستانی هم که شکست عشقی خورده اند، می توانند شب ها ساعت 8، شبکه ی دو را نگاه کنند و به گور پدر هرچه عاشقی ست قهقهه بزنند!(دغدغه ی این را دارم که یک ستادی برای این شکست خورده های عشقی بنا کنم!)

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۰۰
بی‌ همگان

یادش بخیر ! نه یعنی یادش نخیر ! چند وقت پیش بود روز و شب با یه فکر و یه تلنگر کوچولو چشمه ی اشکم شروع میکرد فوران کنه ! اما حالا به لطف خدا خوشبختانه یا بدبختانه شو نمیدونم ، هر کاری میکنم اشکم در نمیاد به حدی که دکتر گفت چشمات خشک شده بخاطر مصرف قرص باید از اشک مصنوعی استفاده کنی !  دوستان اشک قرضی اگه هست من میخوام ! این قطره ی " اشک مصنوعی " کمی سوزش داره !

---------------------------------

پی نوشت : ........................................................

                 ........................................................

                 ........................................................    این چند سطر از دفتر سالی که گذشت واسم مونده !

                 ازت میخوام یه یادگاری واسم بنویسی .

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۴۸
بی‌ همگان
هو

________

آدم گاهی دلش میخواهد مثل بعضی ها دم مسیحایی داشته باشد که بتواند حال دوستانش را خوب کند. که بتواند وقتی که خیلی ناامیدند، یک چیزهایی بگوید که بتوانند ته جاده ی روبروی شان را هم ببینند و به تماشای سه قدم جلوی پای شان بسنده نکنند. مثلا یک چیزی مثل خانوم فردی. که همیشه سر کلاس طوری از وضعیت موجود و آینده ی پیش رو صحبت می کرد که ما بچه ها را در خوف و رجا نگه می داشت. خیلی خوب بود. طوری که ما همه ی کاستی ها و مشکلات را می شناختیم ولی در عین حال به آینده ی روشنی امیدوار می شدیم که غیرممکن نبود. یعنی شرایط نه سیاه ِ سیاه بود نه سفید ِ سفید. اینکه بتوانی یک سری آدم را به این باور برسانی، طوری که نه افسرده بشوند و نه رویاپردازی کنند، هنر می خواهد. هنری که من ندارم. اما شب ها که پیامک های مختلفی از رفقا می رسد و ناراحتم می کند، و یا صبح که بیدار میشوم و پست های شبانه ی غمگین ِ بچه ها را می خوانم، از ته دلم آرزو میکنم کاش کاری از دستم بر می آمد.. از آن مرفه های بی درد نیستم که بگویید چون نمیفهمی ملت چه می کشند، این حرفهای قشنگ را می زنی. نزدیکترها می دانند که حداقل همین چندماه گذشته چه مشکلاتی داشتم. که مهم ترین چیزهایم در زندگی در معرض خطر بود. اما صبر کردم. وقتی که تب داشتم به مهتاب بدگویی نکردم! و حالا دیگر ایمان پیدا کردم که خدا حواسش به همه چیز هست!

شأن نزول این پست، چند نفر از دوستان مجازی ام هستند. که چه حالم خوب باشد چه بد، همیشه دوست دارم روزهاشان پرتقالی باشد. و حالا حق بدهید در این روزها که به لطف خدا از همیشه بهترم، شما را هم خوب تر بخواهم.

می توانید از خود ِ بانو هم بپرسید!، با دیدنش اولین کسانی که درموردشان حرف می زنم، همین شماهائید!

بخاطر «نمیدانم چه» هم که شده، سال جدید را با حال ِ خوب شروع کنید. و می دانم که برای آرامش ِ من و «او» هم دعا خواهید کرد.

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۱
بی‌ همگان
هو

_________

"کاش می توانستم صفحه ی هفتاد را ببینم"

دختر-واژه ای بیست ساله ای نجوا کرد

وقتی که ورق بر می گشت.

«شمس لنگرودی»


این روزها احتمالا چیزی غم انگیز ناک تر از این نیست که «نرگس» تمام شده و تو باید دست خالی به دیدار ِ معشوقت بروی.

-نه نبود ِ «نرگس» و نه گذشتن فصل عاشقی، چیزی از عاشقانه های ما کم نخواهد کرد..

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۴۷
بی‌ همگان

دیشب همینطوری داشتم آسمون ریسمون میبافتم یه هو این فکر از سرم گذشت که « .... از بیابون میترسم ! برای گم شدن جنگل رو ترجیح میدم »

البته گم شدن به تنهایی خودش ناراحت کننده است.اما واقعا انتخاب شما چیه؟بیابون یا جنگل؟

واقعا چقدر بیکارم که این فکرا میاد تو ذهنم / البته گم شدنم فقط با "تو" ام لذت بخشه . جا و مکانش فرق نداره میخواد بیابونای شاهرود باشه میخواد جنگل های نهارخوران!

راستی چرا بعضی آدما فکر میکنن زنده اند ؟ یعنی هر کسی که بخار گرم از دهانش میاد زندس ؟

چرا کسی نمیپرسه آهای فلانی ! احوال دلت چطوره ؟ گرم هست یا ... !؟!

-----------------------

پی نوشت : یادش بخیر ..!

 

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۴۲
بی‌ همگان
هو

________

ممممم. خب آدم وقتی خیلی یکهویی غافلگیر بشود، نمی شود رفتارهایی بکند که در مواقع عادی ازش انتظار می رفته! ممکن ست قبل تر ها برای خودت فکر کرده باشی و برنامه ریزی، که اگر فلان اتفاق افتاد چه کارهایی انجام می دهی، اما همان اتفاق در شرایطی رخ می دهد که همه پیش زمینه های فکری ات را بهم می ریزد. و تو یک باره پرتاب می شوی در مسیری که این شکلی اش را در ذهنت نخوانده بودی. گرچه خودت با دست خودت این موقعیت را ساختی اما انقدر یکهویی بوده که بقیه ی چیزها از دستت در رفته!

بعد با این اتفاق تازه، بعضی اخلاق ها و سلایقت یک شبه تغییر می کند حتی! یعنی مثلا همیشه از غافلگیر شدن بدت می آمده اما حالا نتیجه ی این غافلگیری به قدری برایت شیرین بوده که هی دوست داری غافلگیر بشوی!!

راستش را بخواهید، الان دقیقا هدفم را از نوشتن این چیزها نمی دانم! مثلا چه اهمیتی دارد برای دیگران که کوپن من دو نفره بشود یا نه. یا اصلا روند این دونفره شدن چطور بوده. این ها چیزهایی ست که گرچه برای خودمان دنیا دنیا مهم و خوب ست اما نمی تواند برای دیگران جالب باشد.

(یکی نیست بگوید؛ تو کی اینجا چیزی نوشتی که به درد ما بخورد؟!.)



تو که خوب میشناسی ام، و می دانم لازم به توضیح نیست این که می گویم یکهویی و غافلگیری و این حرف ها، یعنی چی! اما خب حق بده که بعد از آن همه فراز و نشیب هنوز باورم نشود که الان اینجایی.آن هم به بهترین شکل.

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۴۳
بی‌ همگان
روزی مجنون با هزاران شوق و آرزو به در خونه لیلی اومد و در زد

صدای لیلی رو شنید که می پرسید : کیست

مجنون گفت : منم در را باز کن

اما لیلی در را باز نکرد !!!

مجنون رفت و روزها در بیابان با آه و فغان سپری کرد که چرا لیلی اش چنین کرده

تا اینکه باز به در خونه لیلی رفت و باز هم در زد .

لیلی پرسید : کیست ؟

و مجنون جواب داد : توآم !!!

و درب منزل گشوده شد .

 

تقدیم به تو :

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

فریدون مشیری

طولانی بودن پست رو به بزرگی خودتون ببخشید / این  اولین شعری ست از کتاب فریدون مشیری (که هدیه دادی بهم ) و خوندم....

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۳۵
بی‌ همگان
هو

_________

به تازگی یکی از آشنایان ِ دور فوت کردند، در قبر دو طبقه ای دفن شدند. که یک طبقه ش متعلق به همسرشونه. بعد پایین ِ سنگ ِ قبر با فونت ِ ریز حکاکی کرده اند: « عباس منتظرتم»!!!


مردم چه بی ظرفیتن!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۲۲
بی‌ همگان
هو

_________

چون از آن آدم هاش نیستم که به رفقای قدیمی ام راحت بتوانم بگویم ؛ «خب دیگه نیاید اینجا! کسی مجبورتون نکرده!» ، بنابراین زین پس کمی دچار خودسانسوری می شویم!(به دلیل عبور و مرور بچه مچه و خانواده از اینجا! [نیش تا بناگوش بـــاز!])


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۵۹
بی‌ همگان
هو

_________

چند وقتی ست توصیف یک موجود به ظاهر ساده چنان برایم پیچیده شده که هربار منصرف می شوم از درباره اش نوشتن. هی با خودم میگویم تو هرقدر هم که زور بزنی نمی توانی به خوبی حسّت را بیان کنی. وقت هایی که تنها پارک می روم و روی آن صندلی آبی می نشینم، با اینکه تقریبا مطمئنم اغلب روزها می آید، با این وجود هی توی دلم از خدا میخواهم که بیاید و من از دور تماشایش کنم. بعد هی توی ذهنم خودم را آماده می کنم که سر صحبت را باز کنم و بتوانم چند کلمه ای همراهم اش کنم. هی جمله ها را بالا و پایین میکنم. اما هربار که می بینمش نمیتوانم هیچ چیز بگویم. پس می نشینم و فقط نگاهش میکنم.

او می آید، با چندین کتاب. که هیچوقت ندیدم هیچ کدام شان را بخواند! کتاب ها را می گذارد روی نیمکت و میرود سراغ سرگرمی هایش.

قدم می زند.

می رقصد!

با آدم ها حرف می زند. بدون اینکه جوابی بشنود.

در تازه ترین حرکتش؛ امشب شاخه های خشکیده و تکه چوب هایی که روی زمین افتاده بود را بر می داشت و در کمال دقت و وسواس توی باغچه وسط پارک می کاشت!! با شاخه ها حرف میزد! توجیه شان می کرد که جای تو اینجا بهتر ست و آن یکی باید آن طرف باغچه باشد! و از این حرف ها..

«میتی» صدایش می کنند.

کاش مثل همان قبلی، روزی نیاید که بروم پارک و دیگر نبینمش. برایم دلخوشی ست.


ضمیمه


توسط یک انسان فضول(!) مختصری هک شده بودم! حل شد. کامنتی اگر اینجا نمی بینید، بدانید کلا وجود خارجی ندارد!حرفی اگر هست، دوباره بگویید.
۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۰۹
بی‌ همگان