_________
همیشه در یک ساعت مشخص و در یک ایستگاه خاص سوار می شد و آخرین ایستگاه هم پیاده می شد.
هیچ وقت هم کرایه ی اتوبوس را نمی داد.
در طول مسیر با دقت آدم ها را نگاه می کرد. با چنان دقتی که گویی پژوهشگر جامعه شناسی ست که برای آخرین پروژه اش باید اطلاعاتی کسب کند! که این اطلاعات فقط از آدم های همین اتوبوس در می آید!
و من مطمئنم حالا می تواند بهتر از هر جامعه شناس ِ دیگر(که مغزش را فقط از نظریه های کنت و دورکیم و گیدنز پُر کرده!) در مورد اوضاع جامعه اش نظر بدهد..
آرام بود.آرام تر از یک «سندرم داون». گرچه خودش هم ..
تقریبا همه ی آن هایی که مسافر هر روزه ی همان مسیر بودند، او را می شناختند. و همه احترامش می گذاشتند. انگار که با یک دانشمند برخورد می کنند.
من هیچوقت حتی در ته ِ دلم هم مثل یک مُنگُل نگاهش نکردم. از بس که دوست داشتنی بود. دوستش داشتم واقعا.
بعدها که مسیرم تغییر کرد، همیشه در اتوبوس چیزی کم داشتم..
مهم: برای سلامتی یک آدم خیلی خیلی عزیز دعا کنید.لطفا