بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

_________

صبح از خواب بیدار می شوم با یک حال تقریبا خراب که نشات گرفته از یک خواب آشفته ست. اما یادم نمی آد که چه خوابی دیده ام. اینقدر کار دارم که سعی میکنم به این حالم توجهی نکنم تا انرژی ام را نگیرد و کل روزم را تحت تاثیر قرار ندهد. قبل از اینکه از خانه بیرون بروم، هندزفیری را می چپانم توی گوشم و فایل مورد علاقه ام را آماده میکنم تا برایم بخواند. توی تاکسی نشسته ام و از انتهای خیابان به جلو می رویم. از دور گنبدی می بینم. که حالا خوشگل تر از همیشه شده.. که بیش از هر وقتی دلبری می کند. که خواب از سرم می پراند. به خودم می آیم، می شنوم که دارد توی گوشم زمزمه می کند ..» زهی عشق، زهی عشق « از ذهنم می گذرد که هیچ چیز توی این دنیا اتفاقی نیست. با عشق سلامش میکنم و ادامه ی شعر را زمزمه میکنم.. - به خیابان کنار حرم که می رسم، خواب دیشبم یادم می آید! دیشب توی خواب یک نفر داشت گریه می کرد و چیزی می گفت.. سعی میکنم از فکرم بیرونش کنم. - هنوز وقت دارم. دلم یک عشق بازی صبحگاهی میخواهد. خودم را می رسانم به صحن جواد الائمه که یک جورهایی برایم حس و حال باب الجواد را دارد. بارانی اگر باشد، دیوانه کننده ست. می نشینم زیر باران. همین طوری بی جهت(!) چندنفری توی ذهنم رژه می روند و التماس دعا می گویند! دارم به دعا کردن فکر میکنم، دقت که می کنم می بینم من تا به حال به طور مشخص چیز خاصی ازش نخواسته م. اصلا همیشه بدون اینکه من چیزی بهش بگویم خودش کارم را راه می اندازد. و من با اطمینان می دانم که کار خودش ست. شنیده ام که «کریمه» بودن یعنی همین. همین که بی آنکه بخواهی، بدهد. بعد فکر می کنم من باید بتوانم زیباترین عاشقانه ها را برای «بانو» بنویسم. اما چرا نمی شود، نمی دانم. - می دانم البته -. بعد همه ی روزهایی که خسته و غمگین از هرجایی به حرمش پناه آورده بودم را توی ذهنم مرور می کنم.. روزهایی که وقتی بیرون آمدم از درگاهش، بی وزن بودم، بی غم بودم.. حتی اگر هزاران نفر هم بیایند و توی خوابم برایم گریه کنند، به محض زیارتش فراموشم می شود.. اصلا می دانی؟ اگر بگویم بعضی روزها را با امید دیدنش شروع میکنم، بی راه نگفته م. خودش می داند چقدر برایم عزیز ست.

اصولا باران همه چیز را «تر» می کند. طبیعت را خوشگل تر. خدا را نزدیک تر. آدم ها را عاشق تر. ... یک ساعتی گذشت و زیر باران، خوب «تر» شدم! _الحمدلله_



دوستان ساکن قم! حتما سری به نگارستان اشراق واقع در صفائیه بزنید. مطمئنا از دیدن عکس های حسن الماسی لذت می برید.

۳۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۵۱
بی‌ همگان
هو

_________

دانشجویی که میخواهد بشود «جامعه شناس» آینده این مملکت، از اینکه چندین روز توی خیابان گشته اما «کودک کار»ی پیدا نشده که بشود نمونه تحقیقاتی اش، عصبانی می شود! از اینکه وقتش دارد به اتمام می رسد اما کودکی ندیده که کار کردنش بشود ضامن نمره ی پروژه اش، حرص می خورد..

این دانشجو از همان هایی ست که ادعایش گوش فلک را جر داده. تُف به این درس خواندن ها و باسواد(!) شدن ها!

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۰
بی‌ همگان
هو

_________

نشسته فوتبال می بینه. استقلال دو هیچ جلوئه. من که پای تلویزیون نبودم، با صدای خنده ش توجه م جلبش میشه. با تعجب نگاش میکنم! با (تقریبا) قهقهه به من نگاه میکنه میگه؛ تو ورزشگاه میگن اینجا فلانه، قم فلانه!!!

ینی میخوام بگم ما در این حد به تیم شهرمون تعصب داریم!

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۹
بی‌ همگان
کیستی که من

                    این گونه

                                به اعتماد

نامِ خود را

با تو میگویم

کلید ِ خانه ام را

در دست ات می گذارم

نان ِ شادی های ام را

با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم و

                          بر زانوی ِ تو

این چنین آرام

به خواب می روم ؟

****

کیستی که من

              این گونه به جد

در دیار ِ رؤیاهای  خویش

با تو درنگ می کنم ؟؟؟؟

احمد شاملو

----------

پی نوشت : اگه تو خدا را فراموش کردی این رو بدون اون هرگز تو رو فرا موش نمی کنه چون دوست داره .

- مشکلم حل شد ! با تشکر فراوان از تمامی دوستایی که برامون دعا کردن

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۰
بی‌ همگان
هو

________

برای شرکت در همایشی رفته بودم به یکی از دانشگاه ها. موقع برگشتن که داشتم توی محوطه قدم می زدم تا برسم به در خروجی دانشگاه، صدای دونفر را شنیدم که روی نیمکت نشسته بودند و راجع به وبلاگ من حرف می زدند! یعنی اسم وبلاگ و نشانه هایی را شنیدم که مطمئن شدم در مورد خودم است!

حالا حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود اما جرات نمی کردم جلو بروم و پرس و جو کنم.


اگر دانشگاه خودمون بود، الان از آشنایی کامل مون می نوشتم. اما جوّ دانشگاه مذکور این اجازه رو نداد!

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۲۴
بی‌ همگان
هو

_________

همیشه وقتی از آدم ها چیزی می خواندم یا می شنیدم در مورد نارفیقی و خنجر از دوست و این حرف ها؛ فکر می کردم باید یک اتفاق خیلی بزرگ و به شدت تلخ باشد که کدورتش تا آخر عمر از دلت بیرون نمی رود. فقط می شنیدم. تجربه نکرده بودم. برای همین نظر خاصی هم نداشتم. اما حالا می فهمم آن اتفاقی که اسمش نارفیقی ست، حتما نباید خیلی بزرگ و پر سر و صدا باشد. حالا می فهمم که کوچکترین ضربه ها هم چون از نزدیک ترین هایت هستند، زخم های کاری به جا می گذارند که تا اعماق ته ات را می سوزاند! که هربار حتی با تک زنگ های هر روزه اش و با افتادن تصویرش روی صفحه گوشی ات، دلت می گیرد. و هی با خودت فکر میکنی من برای هرکس هرچه بودم برای او رفیق بودم. آدم ها از رفیق شان توقع قضاوت و مصلحت اندیشی ندارند. آدم رفیقش را همیشه کنار خودش می خواهد. نه در مقابل. آدم دلش میخواهد اگر یک نفر توی دنیا قرار است بفهمدش، آن کس، رفیقش باشد. آدم وقتی حتی رفیقش هم نفهمدش، بغض می کند. آدم دلش می گیرد وقتی رفیق قدیمی و صمیمی اش توی چشم هاش نگاه کند و بگوید... اصلا رفیق آدم باید گاهی هیچی نگوید. فقط کنارت باشد. هیچ نگوید. آدم دلش میخواهد بتواند از بین آدم ها یک رفیق واقعی و همیشگی پیدا کند. اما نمی تواند... نمی شود


اگر طعم رفاقت نچشیده بودم این همه دردم نمی آمد...


۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۴
بی‌ همگان
اجازه هست به خانمتان نگاه کنم ؟

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت : ببخشید آقا من میتوانم یه کم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود ، مثل آتشفشان از کوره در رفت و میان بازار و جمعیت یقه ی جوان را گرفت و عصبانی ، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود ، اورا به دیوار کوفت و فریاد زد :مرتیکه عوضی،مگه خودت ناموس نداری .... خجالت نمیکشی ؟ (سانسور)

جوان اما، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و واکنشی نشان دهد ، همان طور مودبانه ادامه داد .

خیلی عذر میخوام ، فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی شین ، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین ، از خیرش گذشتم .

مرد خشکش زد ، همان طور که یقه جوان را گرفته بود ، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ....

-----------------

پی نوشت : دوستان عزیز برام دعا کنین به مشکلی برخوردم. احتیاج به دعای خیرتون دارم .

پی نوشت ۲: از ماست که بر ماست !

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۲۸
بی‌ همگان
هو

_________

مادرانه


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۱۸
بی‌ همگان
هو

________

اینجا، توی دنیا

وقتی گم می شوی،

به جای اینکه دنبالت بگردند، فراموشت می کنند!



بی ربط ِ مربوط!

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۳۹
بی‌ همگان
هو

_________

قدیما موقع جدا شدن از همدیگه می گفتیم «خداحافظ»، یا «خدانگهدار». حالا اگر کسی رو خیلی دوست داشته باشیم؛ میگیم «مواظب خودت باش».

بزرگ شدیم. خودمون از پس خودمون برمیایم...!


۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۴۶
بی‌ همگان