بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

 

هو

__

 

نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و بعد عصبانی بشم و غر بزنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم که چرا خودم نمیتونم موهامو ببندم! بعدم در واکنش به بداخلاقی م در نهایت صبوری ببوسدم و عذرخواهی کنه که بهتر از این نمیتونه. و حال منو بدتر کنه که برم تو خودم و حالا به خودم فحش بدم که آخه بیشعور! این طفلک چه گناهی کرده که اینطور بدقلقی باهاش.

من واقعا هیچوقت فکر نمیکردم ناتوانی (هرچند همین قدر به ظاهر کم) اینقدر میتونه سخت و حوصله سر بر باشه. وقتی از توی خونه بودن خسته بشم و بخوام بزنم بیرون، ولی باید با احسان تماس بگیرم که خودشو برسونه تا کمکم کنه لباسامو بپوشم. بعد خودشم منو برسونه به مقصد. و بعد موقع برگشت، بیاد دنبالم.

خب البته این محتاج بودن و وابستگی شاید برای من که همیشه مستقل بودم، خیلی سخت باشه. اما چیزی که بهش فکر میکنم اینه که این روزا که تموم بشه و گچ دستم رو باز کنم به روال عادی زندگی برگردم، بیش از هرچیزی همراهی و مهربونی احسان یادم میمونه.

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۲
بی‌ همگان

 

هو

__

 

من ناامید نیستم!

من ناامید نیستم!

من ناامید نیستم!

 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۱
بی‌ همگان

 

هو

__

 

«امکان آن هست که انسان بتواند بی آنکه تقریبا هیچ چیز را به خاطر بیاورد زندگی کند... اما این دیگر مطلقا ناممکن است که انسان بدون فراموشی بتواند زندگی کند.» نیچه

 

حالا را نبینید که آدم ها از آلزایمر می ترسند. روزهایی در زندگی ما بود که میان گریه هایمان می گفتند «بزرگ می شوی؛ یادت می رود». روزهایی در زندگی ما بوده که به دیگران یا خودمان وعده دادیم که زمان بهترین حل کننده ی همه چیز است و چنگ انداختیم به معجون فراموشی.

ما ظاهرا در برابر فراموشی، بیچاره ایم. چاره ای نیست جز اینکه خیلی چیزها، خیلی آدم ها، خیلی خاطره ها یادمان برود. بشریت ظاهرا روی این ماجرا آنقدر مطمئن است که هم نیچه در تاملات نابهنگامش آن را می نویسد و هم روحانیون، روی منبر به آن اشاره می کنند.

پذیرش این بیچارگی، اما آغاز بدبختی ماست. اگر امروز قبول کنیم که فراموشی بتواند خاطره های بد ما را بشوید، چه تضمینی هست که فردا با خاطره های خوبمان همین کار را نکند. اگر امروز فراموشی بیاید و اشتباهاتمان را از یادمان ببرد؛ دیگر چگونه روز درستکاری به خودمان افتخار کنیم؟ امروز اگر فراق ها را به باد بسپاریم، فردا طوفان وصال هایمان را با خود نخواهد برد؟

نه. من نمیخواهم آلزایمر بگیرم. من نمیخواهم خاطره هایت را سوا کنم. قهر به اندازه آشتی خاطره محترمی است. آغوش همان قدر عزیز ماست که پشت به پشت خوابیدنمان. قول بده کاری کنیم که بگویند هم نیچه اشتباه کرده و هم آخوندها. 

ما، قوت غالبمان خاطره است؛ چطور با فراموشی زندگی کنیم؟ چطور زندگی کنیم بی آنکه تقریبا هیچ چیز را به خاطر بیاوریم؟

اصلا تو بگو؛ اگر قرار به فراموشی باشد؛ حاضری کدام خاطره را از یاد ببری؟

 

«مصطفی آرانی»

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۰
بی‌ همگان

 

هو

__

 

 

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم

 

 

 

 

یوقتایی هم توی این روزای گرم که افسرده میشم، باید «عارف» گوش کنم و با یاد روزای سررررد خودمو نگه دارم.

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۷
بی‌ همگان

 

هو

__

 

«یک از معدود چیزهایی که در مدرسه یاد گرفته ام نظریه ی فیلسوفی بزرگ متعلق به دوره ی باستان است که گفته مهم نیست کجا زندگی می کنید، وضع روحی تان اهمیت دارد. یادم می آید که فیلسوف این جمله را به یکی از رفقایش که دلتنگ بود و قصد سفر داشت گفته بود. در واقع فیلسوف چیزی به این مضمون به او گفته بود که آدم هرجا برود، بار مشکلاتش را با خودش می برد، پس چرا باید رنج سفر را به خودش هموار کند.»

 

 

من باید داستان های این کتاب آناگاوالدا رو به صورت گزینشی و نه به ترتیب می خوندم که حالا این داستان و این بخش ش، درست توی این چند روزی بیاد جلوی چشمام که دارم توی سرم فکرای بزرگی میپرورم. روزایی که هر آدمی شاید توی سن 16،17 سالگی میگذرونه و تصمیم هایی میگیره برای زندگی و آینده ش.

من با ده سال تاخیر رسیدم به اینجایی که باید. این ده سال باعث خیلی تفاوت ها و قابلیت ها شده. به همین خاطرم مدام مرددم میکنه. کاش بتونم برای یک بارم که شده یه اراده ی قوی از خودم نشون بدم به خودم.

 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۲
بی‌ همگان

 

هو

__

 

پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازم است تاوان؟

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۰۷
بی‌ همگان

 

هو

__

 

احتمالا نشونه ی خوبی نیست. اما چند مدته، دیگه حوصله ی مراقبت از رابطه هامو ندارم. به حال خودشون میذارم شون. هرطور که میخوان پیش برن. دیگه مثل سابق واقعا انرژی و انگیزه ی وسواس به خرج دادن برای آدما رو ندارم. خیلی بیشتر از قبل دیگرانو از خودم ناراحت می کنم. نه با عمد. که با بی توجهی و سهل انگاری. منی که همیشه مواظب بودم نکنه فلانی و فلانی ازم دلخور بشن. 

اغلب روی دل خودم پا میذاشتم برای شادی و آرامش دیگران. اما حالا با خودم میگم چی دریافت کردی در ازای اون همه محبتی که دادی. همین دو دو تا چارتا. من آدم این حساب کتابا نبودم. 

این «من» زیاد مورد پسندم نیست. اما راستش توان مقاومت م ندارم. بنشینم و صبر پیش گیرم شاید در نهایت خیلی ام به نتیجه بدی نرسیدم!

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۳۹
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

با تو

این همون شهری نیست که من می شناسم

جاهایی میرم که هیچوقت نرفتم

از رازهایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفتم

با تو جاهایی رو می شناسم که پیشتر نمی شناختم

و جاهایی رو که می شناختم بهتر..

 

 

 

 

شب های روشن/ فرزاد مؤتمن

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۸
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

شده حتی گاهی دلم چیزی را طلب کرده، اما از ترس اینکه به خواسته ام دست پیدا نکنم و سرخورده نشوم، در سر نپروراندمش. و کم کم بی خیالش شدم. یعنی گاهی تا این حد ضعیف و بزدل بوده ام.

اما همین دیشب از بزرگی شنیدم که می گفت: آرزو دلیل بر استعداد است. اصلا آرزو سند حقانیت ماست. و هرکس هرچه در دل داشته باشد، برآورده می شود. بدون شک.

پیش تر خوانده بودم "تمنای هر چیز مژدگانی است از حق به وصول آن چیز". اما فقط خوانده و گذشته بودم. چقدر نیاز داشتم به اینکه کسی اینطور مطمئنم کند. دلم را آرام کند. جرأتم دهد. جسورم کند به آرزو داشتن.

حالا هر چند شاید کمی دیر اما در خودم می بینم که آرزوهای بزرگ داشته باشم. بی واهمه از نرسیدن.

 

 

 

 

براستی کسانی که اینطور امید به دل آدم ها روانه می کنند، از نزدیکان خدایند!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۴۱
بی‌ همگان

 

هو

 

__

 

درست مثل روزهایی که یک دختر اول دبیرستانی بودم و  هر روز صبح به بهانه های مختلف به لوازم تحریر فروشی سر خیابان سر میزدم، توی دلم احساس سرزندگی و آشوبِ توامان دارم. 

امروز همه ی زنگ اول هایی که توی دلم شور و شوق به پا بود از اینکه سیدِ جوانِ کچل و مهربان ِ مغازه که از قضا از همه جا بی خبر بود، با حال بهتر و لبخند پهن تری جواب سلام صبح بخیرم را داده بود، برایم تداعی شد.

هیچکس جز دختر 15، 16 ساله نمی فهمد که حتی زاویه ی نگاه یک آدم می تواند کل روزش را بسازد.

احساس شرم و گناهی که بعد از هربار بی دلیل رفتن به مغازه سراغم می آمد، هیچوقت بازدارنده نبود. و از من دختر معقول تر و خانوم تری نمی ساخت. فقط برای چند ساعت شیرینی دلم را به تلخی میزد.

این احساس گناه داشتن از باگ های دنیاست که اجازه نمی دهد آب خوش از گلوی دلت پایین برود! 

کاش ما آدم های بی غیرت تری بودیم. کاش آدم های لاابالی تری بودیم. بهرحال خدا که فقط خدای خوددار ها نیست. مطمئنا خدای ما شل دل ها هم هست!

 

 

 

خدایا ما را سفت بفرما!

 

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۰۲
بی‌ همگان