بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

__________

فک کنم اینکه توی کافه، پشت میز همیشگی، روی صندلی ای که همیشه خودت می نشستی، روبروی همون آدمِ همیشگی، یه نفر دیگه رو ببینی، -که ته چهره ش شبیه یه رقیبه،- خیلی سخته. طوری که سرت درد میگیره و نفس ت بالا نمیاد. طوری که دیگه نه میتونی چیزی بخوری نه حرفی بزنی. طوری که همون لحظه سوئیچ رو از روی میز برمی داری و میزنی بیرون..

«امروز - کافه ی همیشگی»




۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۳
بی‌ همگان
هو

_________

تا به حال چندین بار «چهل سالگی» رو دیدم. هر بار هم کلی حالمو بد میکنه دیدنش. داستانش داغونم میکنه. چون زیاد می فهممش. اما هربار به عشقِ یه قسمتش می شینم و تا انتها تماشا میکنم. همون جایی که نگار تمدن نشسته روبروی کوروش کیان(ظاهرا عشق قدیمی ش) و در جواب سوال کوروش که میپرسه: «تو واقعا از وضعی که داری راضی ای؟»، میگه:

«یه جایی خوندم یه موج سوار وقتی از یه موج بلند رد میشه، خیلی هیجان داره. ولی وقتی به ساحل امن میرسه لذتش چند برابر میشه. فرهاد(همسرم) به من امنیت میده.»

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۱
بی‌ همگان





۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۱۸:۱۱
بی‌ همگان
هو

_________

هروقت می گویی «درست می شود»،

تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ می بازد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۱ ، ۱۵:۵۶
بی‌ همگان
هو

_________


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک‌دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون نرنجد؟ که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بَرِ آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عُقبیٰ بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بَدیل من بگیری
عوضِ تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حُسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی!
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی
بُت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون؟
اگر این قمر ببینی دگر آن سَمَر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌رسانی نه به قطع می‌رهانی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۷:۲۶
بی‌ همگان
هو

__________

دلم میخواهد

محمد مدام «یس» بخواند و من پشت سرش بنشینم و تا آخر دنیا بی صدا گریه کنم..

درست مثل همین امروز.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۱ ، ۱۵:۵۵
بی‌ همگان