ای بهترین بهانه برای گریستن
_________
دلتنگ محرم سال گذشته ام که هوا سردتر بود و من گرفته تر. دلتنگ شب هایی که بعد از کلاس بی آنکه به خانه بروم یا چیزی بخورم، در هوای سرد، توی خیابان ها قدم می زدم تا برسم به هیئت. می رسیدم. خیلی زودتر از اینکه حتی همه ی خادمین آمده باشند. داخل مسجد می رفتم و کنار یکی از ستون ها، جایی که هیچ آشنایی نبیندم، کز می کردم. - دو سالی می شود که فهمیده ام آدم باید توی هیئت تنها باشد. بدون هیچ کس. - سرما تا اعماق ته ام رفته بود و باعث می شد مچاله بشوم؛ طوری که زانوهایم را بغل کنم و سرم را رویشان بگذارم. توی مسجدی که خلوت بود و ساکت. که هیچ صدا و تصویر ِ روضه گونه ای شنیده و دیده نمی شد، توی چشم هام سوزشی حس می کردم.. آن روزها گرم شدن چشم هام با اشک اتفاق تازه و عجیبی برایم نبود. روزهایی بودند که هیچکس سر از کارم در نمی آورد. روزهایی که با همه بودم و با هیچکس نبودم. روزهایی که نگرانی را در چشم های زهرا می دیدم و به روی خودم نمی آوردم. و زهرا هم مثل همیشه نصیحتم نمی کرد. و من مثل همیشه دوستش داشتم. می نشستم توی مسجد و قبل از شروع مراسم گریه می کردم. بی صدا. سر و صدای اطراف که زیاد می شد، حاج مهدی که شروع می کرد، صدایم را آزاد می کردم و هق هق می زدم. بدون آنکه نگران نگاه ها و قضاوت های مردم باشم. روزهای خوبی نبود. شاید بدتر از همیشه. تنها دلخوشی و مامن آن روزهایم همین هیئت بود. هیئت برایم بهترین جای دنیاست. که دیوانه ام می کند. که عاشقم می کند. که آرام و بی قرارم می کند. نه فقط در محرم که در طول سال هم برای رفتن، انگیزه و شوق دارم. و هر هفته ای که محمد پیشنهاد می داد و بدهد با سر می روم. با محمد که می رفتم نه تنها خود ِ هیئت که پیاده روی های آخر شب بعد از مراسم هم تشویقم می کرد به رفتن. توی هوای سرد. که دست هام جیب ِ محمد را اشغال می کرد. حرف های خواهر برادری ِ توی راه برایم لذت بخش تر از هر هم صحبتی دیگری بود. دیشب حاج حسین یکتا می گفت با یکی رفیق شوید و پایه هیئت رفتن هم بشوید. محمد رفیق هیئت من بود و حالا هم گاهی هست. امسال اما رفیقم کس دیگری ست. رفیقی که وقتی سال های گذشته در مسیر برگشت از عزاداری همدیگر را توی خیابان می دیدیم، فکرش را هم نمی کردیم امسال در کنار هم باشیم. رفیقی که خوب است. رفیقی که هیئت دیگری را برای عزاداری دوست دارد اما بخاطر من همراهی ام می کند. رفیقی که حواسم را می برد به آن طرف خیابان. به مردانه! رفیقی که قرار ست تا آخر پای رفاقت ش بمانم.
اصلا قرار نبود از این ها بنویسم! راستش یادم هم نمی آید می خواستم چه بگویم. فقط می دانم که همین حالا، در لحظه، در دلم گرمای دلپذیری حس می کنم که از هیئت است و این شب ها..
من سردم است
و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...