بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

_______


چقدر بده، آدما توی رابطه هاشون، بر اساس توهمات خودشون برخورد می کنن، نه واقعیت.

یعنی وقتی اصن یارو به چشمت نمیاد و حالت ازش بهم می خوره، اون تو ذهنش کلی خیالبافی کرده و فک می کنه، در کانون توجه توست و همه رفتاراتو با خوشامد اون تطبیق میدی! اونوقت دیگه نمیشه از این خیالات بیاریش بیرون و بهش بفهمونی آقا! اصن «تو» کیلویی چند؟! اگر بخوای سعی کنی که بهش بفهمونی، تازه بدتر میشه چون دیگه واقعا «توجه» خرجش کردی.

تازه جالب تر اونجاییه که اونی که خودتو خفه میکنی تا بفهمه برات مهمه، میشه خنگ ترین آدم دنیا. که کلا ریسیوراش سوخته!

البته حالت دوم قابل تحمله.

و الان من درگیر اون حالت اولم!

 

_ تنها تو بد ندیده ای از واعظان شهر

   ما نیز در شمار شهیدان تهمت ایم

_ گریستن خوب نیست مگر بشود جوری گریست که چشم ها نفهمند!

۳۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۰۴
بی‌ همگان

در برابر بی ادبی ِ آن طلبه ی ملبس ِ جوان ِ جاهل، سکوت نکردم.

از تاکسی که پیاده شدم، عبای شکلاتی رنگش را در دستم گرفتم و با عتاب در چشمانش گفتم که این لباس ِ مقدس به تنت گشاد است! گفتم که حرمت دارد، و تو حق نداری یک تنه به گندش بکشی! و اطرافیانت را بدبین کنی.

.

بماند که گستاخ تر از این حرف ها بود که حتی عذر خواهی کند.

البته که مهم نیست.

همین که چهارتا آدم ِ آماده ی حرف مفت زدن، بفهمند دنیا دست کیست، کافی ست!

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۰
بی‌ همگان

هو

____________


«زهره» غلط کرد که گفت تا شهریور ..

تو باور نکن!

 

.

من هم مثل «نزار قبانی»،

با شنیدن نامت، صبر ایوب را کم دارم برای فریاد نزدن!

پس؛ از قولم درگذر


حالا هم چون مطمئنم اینجا نیستی، این ها را گفتم!


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۲
بی‌ همگان

هو

_________

مرد بزرگ

از همان موقع که بچه تر بودم،

وقتی می پرسیدند مامانتو بیشتر دوس داری یا بابا، به راحتی می تونستم بگم بابا! اما نمی گفتم. نمیدونم چرا.

و حتی دقیقا نمیدونم چرا بابا رو بیشتر دوس داشتم!

همیشه هم هرکس چند مدت با من رابطه داشت، می تونست متوجه بشه که من چقدر بابایی ام! و چقدر قبولش دارم.

وقتی میای خونه، کسی که همیشه مشتاق شنیدن حرفاته، باباس؛

وقتی میخوای ناز کنی، کسی که بیشتر از همه خریداره، باباس؛

وقتی میخوای شوخی و شیطونی کنی، اونی که پایه س باباس (البته به همراه داداش!)؛

وقتی مریضی، اونی که بیشتر نگرانیشو بروز میده، باباس؛

وقتی از کنکور یا هر امتحان مهم دیگه برمی گردی، کسی که چشماش پر از نگرانی و سواله، باباس؛

وقتی اطرافتو نگاه می کنی و می بینی کسی که یه مرد ِ سالم و خوبه، بابای توئه؛

وقتی ..

وقتی .. ؛

خب بایدم خیلی بابایی باشی! نه؟

.

نمیتونم این حرفا رو به خودش بگم.اینجا نوشتم.به بهانه ی روز پدر.

 

مرد کوچک

چندسالی هست که با هم دعوا نکردیم،

مثلا بزرگ شدیم !

اگر من نبودم، تا حالا از بی برادری معتاد شده بود!

از کوچیکیامون تا الان هروقت میخواست شیطنت های پسرونه (به قول من شوخی خَرَکی !!) بکنه، من همراهی ش می کردم..

تا الانم بخاطر همین همراهی ها چندبار صدمه ی جسمی ِ شدید و خفیف دیدم!

گاهی فکر می کنم شوخ تر و جدی تر از «محمد» تو دنیا نیست!

وقتی داره شیطنت میکنه و سر به سر ملت میذاره، باورت نمیشه این همونیه که ساعتها بحثای جدی ِ سیاسی – اعتقادی – اجتماعی میکنه.

امروز تولدشه.

فک کنم هیچ تبریکی نمیتونست مث تبریک من به وجدش بیاره!

پیامک تبریکم این بود:

ما به خرداد پر از «فاجعه» عادت داریم!

تولدت مبارک!

.

اصولا عشق میکنه وقتی مث خودش باهاش رفتار میکنی!

 

 


اسپیکر رو روشن کنید لطفا!

خیلی دوسش دارم.

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۴۴
بی‌ همگان
هو

_______

اصلا تو خبر داری

که بین این همه ضمیر

من به چه سختی

«تو» را پیدا کردم ؟

 

این همه بی انصاف نباش!


- حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ حرف مفت، سرم را شکسته اند


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۳۰
بی‌ همگان

بیا و مرد باش و ..

.. چه خوش خیالم من!

«مرد» !!!

بگذار روشنت کنم

من مرد نیستم به جنسیت

اما نامرد هم نیستم به مرام..!

تو اما .......................!

 

تا هنوز باید این واژه ی مقدس را به گوش ات خواند!

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۳
بی‌ همگان

هو

______

«مهتاب» را برای چند ساعتی به من سپرده بودند.

بعد از انجام بازی های مختلف(!)،  دیگر مستاصل شده بودم از شیطنت هایش. ضمن اینکه کار دیگری هم به ذهنم نمی رسید که سرگرمش کند.

مثل گلدانی سنگین بلندش کردم و گذاشتمش روی مبل.!

_ مهتاب! خیلی خسته شدیم. بیا یه کم حرف بزنیم.

تو حرف میزنی یا من؟

: تو حرف بزن.

_ می دونی مهتاب؟

هنوز سوال من کامل نشده،

: چی رو؟

_ من توی دنیا از دیدن دو تا چیز خیلی لذت می برم و واقعا  از ته دل دوسشون دارم. یعنی وقتی هم که حالم خوب نیست، با دیدن اینا خوب میشم. یکی بچه ها یکی پیرزن-پیرمردا . نمیتونی تصور کنی که چقد دوسشون دارم!

: خب چرا نمیری توی دنیا؟؟

_ یعنی چی؟

: مگه نمیگی «توی دنیا» اینا رو دوس داری؟ خب برو توو دنیا که همیشه باهاشون باشی. (!)

_ خب عزیزم، اینجا دنیاست دیگه!

: نه! اینجا خونه ی شماست!

من که داشتم می ترکیدم از تعجب و ناتوانی در توضیح دنیا، با عوض کردن بحث و گفتگو ، سوال دیگری پرسیدم؛

_ میگم مهتاب! تو بزرگ شدی دوس داری چه کاره بشی؟

: میخوام بچه داری کنم!

!!!

اینجا بود که متوجه شدم من اصلا صلاحیت صحبت با این موجود رو ندارم! اصلا در دو دنیای متفاوت از هم سیر می کنیم.

_ مهتاب! به نظر من بریم دوباره بازی کنیم!

: آره زهره. خسته شدم از حرف زدن!


مهتاب یک دختر تقریبا 4 ساله ی مرفه بی درد! که مادرش هم به نحو احسن بچه داری (!) می کند اما من ریشه ی این عقده ی بچه داری را در جایی از زندگی اش نیافتم!

بعدها برنامه ی زندگی آینده اش توسط محمد (برادرم) هم امتحان شد. اما باز هم گفت :بچه داری!

نشان داد که در تصمیمش بسیار مصمم است.!

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۲
بی‌ همگان

هو

_____

1- حق کسی که همیشه سنگ صبور بوده، همین است که همیشه هم تنها باشد.

و اصلا هم مهم نیست که کسی متوجه این تنهایی نباشد یا اصلا بمیر از غصه!

2- نبودن هیچگاه به تلخی فراموش کردن یک بودن نیست

3- حیف که قضیه، قضیه ی تعهد است، وگرنه می زدم زیر همه چیز و ..

4-برای خود ِ خودت:

هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد

حرف دلت تا می توانی در دلت باشد!

اذیتم کردی..یادم نمیره.

5- بخوانیدش: +

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۲۴
بی‌ همگان

هو

___

ساعت 5 صبح،

با لباس ِ نارنجی اش و جارو به دست، در کوچه قدم می زد.

من هم طبق روال هر روز به طرف نانوایی می رفتم.در همان کوچه.

در یک خط به سمت هم می رفتیم.

مقصد او انتهای کوچه بود و مقصد من ابتدای کوچه.

همان طور که مثل همیشه آیـة الکرسی را زمزمه می کردم به سمتش می رفتم.

به چند متری اش که رسیدم با تکان دادن سر و با لبخندی صمیمانه سلامش دادم.

اما جوابی ندیدم.

آمد و آمد نزدیک..طوری که حس کردم الان به هم برخورد می کنیم.

دو دستم را عمود سینه اش کردم و متوقف اش کردم!

به محض تماس دستم با سینه اش از جا پرید.

تازه آن لحظه فهمیدم در تمام طول این پیاده روی اش خواب بوده!!

بعد از بیدار شدن با خجالت عذر خواهی کرد. اینقدر عذرخواهی کرد و اظهار شرمندگی، که چیزی نمانده بود اشک های آماده ام سرازیر شود..

می خواستم دستان خسته اش را ببوسم. و بگویم که تو و امثال تو در دعاهای همیشه ام حضور دارید.

می خواستم در آغوشش بگیرم و بگویم هربار که می بینم ات، شرمنده می شوم از این همه مهربانی ات.از این همه خستگی ات. از این همه قانع بودن ات..

اما از فرط خجالت زدگی خیلی سریع،طوری که متوجه نشدم، رفت و از دیدم محو شد.


- واقعی بود.

- دِینی بود که باید ادا می شد.

- این "تعلق" نارس به دنیا آمده! فقط بخاطر یک دوست. وگرنه قرار بر "نبودن" بود.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۲
بی‌ همگان