بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

-

قدیم الاحسان یعنی

خاطره ای خوب و شیرین.

از «او»یی که

پیش از هرکسی عاشقی را بلد بوده و هرگز دستت را رها نکرده..

 

 

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۸:۰۰
بی‌ همگان

هو 

-

 

 
گاهی فکر می‌کنم آدم‌های زیادی هستند که من می‌توانم با آنها عمیقا، احساس نزدیکی کنم، امّا افسوس نمی‌شناسمشان!

من گنجشک نیستم - مصطفی مستور
 
 
موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۰۹
بی‌ همگان

هو

-

 

دو دایی دارم. یکی 46 ساله و دیگری 41 ساله. که هر دو مجرد اند. از وقتی که زن و مرد را از هم تشخیص دادیم، بزرگتر ها میگفتند دایی بزرگه زن نمیخواد! راضی به ازدواج نمیشه! اصلا از اول زن نمیخواسته. و کلی خاطره داریم از ترفندهای آبجی ها برای زن دادن دایی که هیچکدام کارساز نبود! دایی کوچیکه اما داستانش فرق دارد. دایی 41 ساله در عنفوان جوانی عاشق شد. و به دلیل مخالفت خانواده ها نتوانست ازدواج کند و در دم شکست عشقی خورد. سال های سال با همان دختر رابطه داشت اما هیچ وقت به ازدواج ختم نشد. حالا هم هر دو شان مجرد اند. عشق این دایی و آن دختر همیشه برای من مثال زدنی بوده. 

دایی کوچیکه از گیر دادن های اطرافیان برای ازدواج کمی مصون بوده. چون عشق ش به حدی فراگیر و معروف شده بود که کمتر کسی به خودش اجازه می داد بگوید حالا که این نشد، برو با دیگری ازدواج کن!

دایی ها یک اتاق داشتند که تصویری که از کودکی در ذهن ما خواهرزاده های شان مانده، یک اتاق شلوغ و شلخته ست! که هیچوقت رختخواب های شان را مرتب نمی کردند، و همیشه یک سری لوازم شخصی شان کف اتاق پخش بود. وسایلی که مربوط می شد به دایی بزرگه؛ دیوان اشعار خیام و باباطاهر بود و یک نی. و یک قاب عکس از خودش روی تاقچه. همیشه به همین اندازه سبک بار بود.

دایی کوچیکه اما دنیای پیچیده ای داشت. که اصلا شلوغی اتاق سهم بیشترش برای او بود. تصویری که الان جلوی چشمم رژه می رود، یک رادیو ضبط مشکی رنگ در گوشه ی اتاق است، و دو سه دفتر خاطرات که سوغات سربازی اش بوده و چندین و چند آلبوم عکس از دایی و دوستانش. به علاوه ی تعداد زیادی نوار کاست که همیشه همه جای اتاق پیدا می شد و کلی نگاتیو عکس. و یک تابلو روی دیوار که روی ش نوشته شده بود: «محبت که گناه نیست» ! که با خطی طلایی روی زمینه سیاه نوشته شده بود. و کلی خرت و پرت دیگر من جمله ماشین ریش تراشی و لباس های زیاد و جورواجور که همیشه باید خوش تیپ نشان ش می دادند و گوشی های خراب موبایل و یک دوربین عکاسی سبز رنگ که دیگر کار نمی کرد.

سرگرمی ما بچه مچه ها هم تورق دفتر خاطرات دایی بود که توی ش پر بود از شعرهای عاشقانه و نقاشی چشم و ابرو، و نخل و دریا! و دیدن هزاران باره ی عکس های آلبومش که نشان می داد آدم اهل حال و مسافرت است آن هم تنها و تنها سفرهای مجردی پسرانه. و وجود یک عکس سه در چهار دوست دخترش که هیجان ما را بر می انگیخت برای دیدن چندباره ی آلبوم ها. گرچه خودش را بارها و بارها دیده بودیم وقتی دایی ما خواهرزاده های لوس ش را سوار ماشین ش می کرد و می رفتیم دم در خانه ی دختر مهربانی که در عالم بچگی فقط می فهمیدیم که دایی دوست ش دارد و اصلا آن موقع ها الفاظی چون «معشوق» و «دوست دختر» برای مان معنایی نداشت.، او هم سوار ماشین می شد و با هم می رفتیم پارک و بستنی می خوردیم و شاد و خوشحال و بی خبر از اینکه هنگام بازی ما، او و دایی چه حرف هایی می زدند، راضی به خانه بر می  گشتیم.

 

حالا بعد از آن سال ها، دایی بزرگه یک عارف مسلک است که با هیچکس حرف نمی زند. فقط جواب سلام آدم ها را می دهد. و البته چند دوست پیرمرد دارد که گاهی همنشین شان می شود. وقتی مادرش مُرد اصلا گریه نکرد و کلمه ای حرف نزد. اغلب اوقات در حال پیاده روی دیده می شود یا به سمت جمکران یا بی هدف در خیابان ها. موهایی تماما سیاه و فرفری دارد و سبیل! بیست سال است که همه به همین چهره می شناسندش.

دایی کوچیکه اما از یک دنیای دیگری ست! نمایشگاه ماشین دارد. آدم معروفی ست در صنف خودش. اندازه موهای سرش رفیق دارد و آدم خوش مشربی ست. همه دوست ش دارند. برای نمونه خودم، که عاشقش هستم! همیشه از همان جوانی اولین ها را با او شناختیم. مثلا اولین کسی که دوست دختر داشت! اولین کسی که موبایل خرید! از آن ها که گوشی اش مثل گوشی های تلفن های بی سیم خانگی الان بود! یک موتور بزرگ سبز رنگ داشت که چندسال بعد توی خیابان ها زیاد دیده شد و فهمیدیم که بهش می گویند «دی تی». هر ماشین جدیدی که می آمد اول زیر پای دایی می دیدم، بعد اسمش را یاد می گرفتیم. آدمی ست که توی زندگی اش همه چیز داشته. و الان اگر کسی از من بپرسد مناعت طبع، معرفت یا با مرامی را تعریف کن! من بی شک می گویم: «دایی کوچیکه». چیز دیگری که همه درباره اش می دانند این ست که خیلی مامانی بود. و وقتی مادرش رفت، بیش از هرکسی ضربه خورد. و حالا چند سالی می شود که امامزاده، هر صبح جمعه، دایی را به خودش می بیند. چشم های عسلی شیطنت باری دارد که هر آدمی را می تواند مجذوب خودش کند.

 

این دو دایی از دید خودشان زندگی مطلوبی دارند که برای این چند سال ماندن در دنیا راضی شان می کند. هرچند که احسان نمیتواند باور کند با چه انگیزه ای زندگی می کنند و می گوید اصلا مگر زندگی بدون «زن» هم امکان پذیر است؟!

 

 

۲۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۱
بی‌ همگان

هو

-

 

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه
تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو
اینقده بالا پایین پرید خسته شد و خوابیـــد
دیدم بهترین موقع است تا خوابه دوباره بندازمش تو آب..
الان چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده دیده
انداختمش اون تو قهر کرده و خودشو زده به خواب!

 

 

 

این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند!
دوستشون داریم و دوستمون دارند
ولی ما رو نمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون فکر میکنن که دارن
بهترین رفتار رو با ما می کنند!

 

 

 

- این چند خط خوب رو در جایی خوندم که بی هویت بود. قبلا از کسی که نویسنده ش بوده عذر میخوام که قانون کپی رایت رو رعایت نکردم.

 

 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۲:۳۰
بی‌ همگان

هو

-

 

این «عشق» که هرکسی از نگاه خودش تفسیرش می کند و مدعی اش می شود، خودش را در 29 خرداد 88 توی دل من جا داد. برای اولین بار توی باغ، پای تلویزیون، هنگام تماشای اغتشاشات تهران خودش را نشانم داد. رویش نیلوفر از دل مرداب را همان روز دیدم.

 

4 سال گذشته و این جایی که امروز نشسته ایم را تمام و کمال مدیون توام.

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۳
بی‌ همگان

هو

-

 

{اینجانب با خشوع و خاکساری در برابر لطف و رحمت خداوند حکیم و علیم، جبهه ی سپاس بر زمین می سایم و خود و شما را به ذکر و شکر و قدرشناسی این نعمت بزرگ فرا میخوانم}

 

 

 

{خوشحالم که طعم شیرین پیروزی را زیر سایه ی ولایت می چشید. به شما تبریک میگویم و صمیمانه تشکر می کنم که تا توانستید در صندوق جمهوری اسلامی «آری» ریختید. شما را نمی دانم پای کدام مکتب، کدام رسانه یا کدام سفره تربیت شده اید، من و دوستانم اما پای حرف ها و رفتار چنین امامی رشد کرده ایم. امامی که قبل از هرچیز امت ش را عاشق و مدیون خودش  کرده و قانون مداری و مناعت طبع را برای پذیرش مخالفان مان و دیدن و به کار بستن خوبی های شان آموخته. ما و شما هرچه داریم از ایشان داریم. حواس مان باشد.}

 

 

 

{ یه باری از امروز رو دوشِته

که واسش

یه عمره زمین میخوری

همه منتظر

تا ببینن کجا

تو از جاده ی عشق

دل می بُری}

 

 

 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۰
بی‌ همگان

هو

-

 

استرس دارم مثل ساعاتی قبل از سخت ترین امتحان زندگی. که شاید مسیر زندگی م رو عوض کنه.

حالم خرابه. مثل لحظاتی قبل از زایمان.

 

 

 

 

* البته امیدواریم که اینطور باشه

 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۴
بی‌ همگان

هو

-

 


اﮔﺮ ﺍﻣﺮ ﺩﺍﯾﺮ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﺎ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﺩ ﯾﺎ ﺷﮑﻤﻤﺎﻥ ﺳﯿﺮ ﺷﻮﺩ؛ ﻣﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ
ﺁﺑﺮﻭﯾﻤﺎﻥ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺷﮑم مان ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺎﺷﺪ.

 

+

 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۲
بی‌ همگان

هو

-

 

دلم از تمام ِ تو پر است

دستم از تمام ِ تو پر است

چه خوشبختی ِ نابی!

 

عباس حسین نژاد

 

 

 

 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۹
بی‌ همگان

هو

-

پدر محترم این جانب در ادامه روند ِ  فراموشی هایی که هیچ نشانی از آلزایمر ندارند(!!) و تنها و تنها بر اثر مشغله های زیاد ِ روزمره می باشد، چند روز قبل هنگام ظهر بعد از خروج از محل کار و پارک کردن ماشین در کوچه، سوییچ را در همان محل روی ماشین رها کرده و با رادیوی روشن و در های بدون قفل به خانه آمدند!

و همه این سوتی ها را بعد از ده ساعت و وقتی که شب شده بود و برای کاری قصد بیرون رفتن کردند و بعد از جست و جوی فراوان و به نتیجه نرسیدن و به خیال اینکه سوییچ را گم کردند، و با سوییچ یدک از خانه خارج شدند، متوجه شدند!

حالا اینکه همچنان ماشین سر جای خود نشسته بود و وجبی هم تکان نخورده بود، از الطاف خفیه ی الهی ست که در زندگی پدر گرای مان، کم مشاهده نشده.

 

وقتی برای مادر بزرگ این حرکت پسرش رو تعریف کردیم، با نگرانی و طنزی که اغلب در لحن ش هویداست، به بابا نگاه می کنه و میگه؟ «چته فلانی؟! زن میخوای دوباره؟؟»

 

 

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۱
بی‌ همگان