بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

ز مهر اندر آمد روانم به سر

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۴۵ ق.ظ
هو

________

عشق من!

دو هنگام تفاوت نمی کند کجای جهانم

وقتی تو در کنار منی

و وقتی که جنگ جهانی آغاز شود

«اسماعیل نوری علا»


صبح زود، خسته و خواب آلود بیدار شدم. مثل دیوانه ها قبل از هرکار دیگری رفتم سراغ سررسیدم. قلم به دست گرفتم. هی احساس می کنم باید چیزی برایت بنویسم. یک چیزی که بتواند حال این روزهام را بفهماند. هی فکر می کنم. هی نمی نویسم. هی نمی نویسم. دلم می خواهد کاری کنم. اما هی نمی شود. شاید دستم به کاغذ نمی رود. می نشینم پای سیستم. این صفر و یک ها آشناترند به عشق بازی های ما. ورد را باز می کنم. صفحه ی وبلاگم را باز می کنم. دیوانه وار زل می زنم به این سفیدی. باید چیزی برایت بنویسم. فکر می کنم. فکر می کنم. نمی شود. بی قراری دیوانه ام می کند. دارد ظهر می شود.. عشقت دیوانه ام کرده. دیوانه. می فهمی؟

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۱۱
بی‌ همگان