بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

«بهمن» هوار شد روی سرم.. آرام باش دیگر!

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۱:۰۰ ب.ظ
هو

________

خیلی وقت بود برای خودم «بهمن» 90 را برنامه ریزی میکردم.منتظرش بودم. فکر میکردم اتفاق های مهم خواهد افتاد.تاثیرگذار. سرنوشت ساز. اما، حالا، درست شب ِ قبل از اولین روز ِ بهمن، یک دنیا اتفاق و حال و هوای ِ غیرمنتظره برایم پیش آمد. غافلگیر شدم.فکرش را هم نمی کردم. به خیلی ها گفتم؛ می دانند، از غافلگیر شدن متنفرم. یکی ش خود ِ خدا. ولی غافلگیرم کرد. گرچه الان می گوید؛ خودت باعثش شدی. راست می گوید خب.

شب قبل از اولین روز بهمن ِ 90 برف آمد. اما من در اتاق سیل زده شده بودم. انقدر، که حتی نتوانستم خودم را نجات دهم و به تماشای برف بروم. چندین و چند پیامک، با اشکال ِ مختلف برایم آمد و به دیدن و لذت بردن از برف دعوتم کرد. اما من ندیدم. همیشه باران را دوست تر داشتم. گرچه شوق ِ دیدن ِ سفیدی برف را نمی شود منکر شد.مخصوصا اگر برف ِ بهمن ماهی هم باشد. اما بارش ِ نفس گیر ِ داخل اتاق رخصتم نداد...

حالا بعد از چندین ساعت رفتم بیرون. که اثری از ذره ای برف نبود. هوا همان هوای دیروزی است و آسمان همان آسمان همیشگی. همه دارند زندگی شان را می گذرانند طبق روال معمول. هیچ چیز عوض نشده. توی هیچ روزنامه و رسانه ای هم از تلفات سیل ِ دیشب حرفی به میان نیامده...


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۱
بی‌ همگان

نظرات  (۲۴)

سلام، من از بچگی عاشق برف بودم....

زیباست.......
سکوت برف بهمن میگیرد من را
و من از سیل اشکها میترسم.
سیل شور!
خیـلی نباید برای زندگی برنامه ریخت و دو دو تا چهارتا کرد
کمی هم باید خودت را بـسپـاری به خودش
که حالا این سیل های موسمی همه خانه ات را ویران نکند
ضرر کردی.باید می زدی توی گوش هر چیزی
که مانع لـذت بردن ات از سفیـدی بـرف شده بود.اصـلا خدا
برای تـو سنگ تمـام گذاشته بود.ضرر کردی!
لابد درستون تموم شده و خواستگار و من اینو نمی خوام و .... گریه و ....

ایشالا که خیره
سلام
من از رگبار هذیان در شب پاییز می ترسم...
موفق باشید و سلامت.
وقتی برف می بارد یاد قدیم میفتم! یاد سیاهی و سفیدی! آری وقتی همه چیز سفید شود سیاهی خودش را خوب نشان می دهد!
یا علی
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۳۰ آشیـــــل
بهمن 90
آره خب
از سال های مهمه برای هرکس(وقتی تو این سن تو باشن)
کاش می دونستم چی شده.
کاش پارسال بود الان.
که راحت میتونستم ببینمت.
همون موقع ها هم خاص بودی. اما اینطوری نه.
یه طور دیگه ای شدی.
پیر شدی زهره.
حس میکنم پیر شدی.
چی میتونسته تو رو از دیدن برف منصرف کنه. چه قدرتی داشته.سیل سنگینی بوده.
باید از قبل به فکر سیل بند می بودی.
باید درخت می کاشتی.زیاد.
حالا تازه اگر خودت نزده باشی بعضی درختا رو هم قطع کرده باشی...
تلفات و خسارات این دست سیل ها برای هیچکس مهم نیست.مهم نیست که ویران شدی، مُردی... گرچه شاید باشه کسی که بگه برای من مهمه. ولی باورکن حرف مفت میزنه هرکسی میگه.
اصلا اکثر وقتا همین آدمایی که میگن براشون مهمی، خودشون باعث این سیل ها میشن.

هنوزم به این فکر کن که بهمن 90 برات سرنوشت سازه. به این فکر کن که تو 29 روز ِ باقی مونده حتما اون اتفاقی که برات خوبه میفته.
از اول شروع نکن به آیه یأس خوندن.
اصلا اهمیتی نداره چه اتفاقی میفته. همین که درست وسط بهمن یه اتفاق خوب ِ بزرگ میفته هرسال، کافیه.
مطمئنم یکی هست که برات با بقیه فرق میکنه. دلتو خوش کن به همون یه نفر.

دلم میخواست پارسال بود.توی اتوبوس دانشگاه نشسته بودیم. شاتل بهت زنگ می زد...، بعد من... من چی بودم اصلا اون وسط؟ خیلی از خودم پرسیدم تا حالا.
هیچی نیستم.می دونم.
فقط نمیخوام اینطوری ببینمت. هرطور شده خوب باش.
پاسخ:
حرفی ندارم.با اینکه خیلی حرف دارم برات.
از برف خوشم نمیاد، چون برنامه های آدمو به هم می زنه، تازه خیلی هم سرده. ولی عاشق آفتاب بعد از برفم که با شعاعش به همه پاکی ها لبخند می زنه.
...
فشار جسم بر روح دردناک است
نه گذشت زمان
نه حتی یک س ی گ ا ر
آرامم نمی کند
باید سفر کرد به آرامش

اما تنهایم ، کسی نیست تا با او سفر کنم
هر بار که تنها سفر کرم
به آرامشی پوچ رسیدم
دیگر توان ندارم
روحم آزرده شده ، جسمم خسته است

چاره ای نیست
باید سفر کرد به آرامش ...
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۴۰ زهرا رجایی
زهره...
دلم روزای با هم بودن زیاد میخواد... همه مون...
همین
سلام

بهمن هوار شد!
.
.
من این زیر، یک گُل پیدا کرده ام اما!
همین باید خوشحالم کند!
سیل ِ چی! یعنی چی میتونه باشه!
سلام
مسعودِ فراستی میگفت: اشکالِ کار این است که هنرمندِ ما زندگیِ هنرمندانه ندارد!
زندگی شما، اینقدری که برایِ ما مینویسی، بویِ هنرمندی میدهد. هنرمند رابطه ای نزدیک دارد با "درد"! از این بابت حتما خوشحالم.

یاحق
عمر برف است و آفتاب تموز !
باید انقدر زیر بهمن زنده بود تا بهار و عید بیاد برفا رو ببره...
زیاد شخصی می نویسی. نمی نویسی؟
پاسخ:
اینجا زیاد شخصیه. نیس؟
چقدر پست هات غم انگیزناک شدن ...
روح پرکشیده را هیچ روزنامه نگاری نمیفهمد ...
۰۳ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۲۹ علیرضا محمدی
این روز های برفی، هوای دل من
باران بهاریست
...
به قول قیصر
هم نمی گیرد و هم می گیرد
این پست
خیلی دلم را میلرزاند
از اشکهایت...
دلم برات تنگ شده بود زهره جون....خوبی؟

خیلی وقت بود نیومده بودم به وبت....
پاسخ:
مجبور می کنند بگویم که بهترم
۰۴ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۱ یک پسر نسبتاً معتقد
سلام
شبیه یک داستان کوتاه بود ...


+ خیلی کوتاه و جمع و جور امّا به شدت عمیق و خوب .
+ از همان هایی که از خواندنشان لذت می بریم :)

غم افسرده ای ؟

××××××××××××
.
.
.
نمی شود که مرا هم کبوتری بکنید؟

کبوتری بشوم... تا به خانه ات بپرم؟



مرا کجا و حرم؟ من کلاغ رویـــــــ سیاه

که مثل کولی آواره ای که دربه درم...



همیشه رفت...و...رفت و به خانه اش نرسید

به خانه ای که نبوده است ارثی از پدرم

.
.
.
توی اون سیلو سیلاب..پوتین داشتی که پاهات خیس نشن؟!چتر چی؟!


منم همیشه از اول بهمن سیلی از پیامک به سمتم میاد تا 22 بهمن میاد اخه هیچکدومشون تاریخ دقیق تولدمو یادشون نمیمونه
عاشق بهمن ماهم...اخه متولد بهمنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">