بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

بین من و تو فاصله n سال نوری است!

سه شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۲۳ ق.ظ
هو

________

دیروز وقتی برای پریدن از روی میز،اول پای چپم را عمود ِ بدنم قرار دادم، همان درد قدیمی به سراغم آمد.دردی که 12سال از شروعش می گذرد اما نمیدانم چرا باز هم میخواهد اذیت کند.

از دیروز کلی خاطره بازی کردم.مدام صحنه های با هم بودنمان جلوی چشمم رژه می روند.

تقریبا 12 سال پیش بود که داشتیم با بچه مچه ها که خودمان هم جزئی از آنها بودیم، بازی می کردیم. که من و تو برای قایم شدن بهترین جا را کمد دیواری خانه ی عمو دیدیم.من رفتم طبقه ی پایین کمد و تو طبقه بالا، که با سنگ مرمر ضخیم و بزرگی از گنجه ی پایینی جدا شده بود.هنوز جستجوی ناصر شروع نشده بود که یک باره صدای مهیبی آمد و من ، تو و سنگ ِ چندتکه شده را روی خودم دیدم!آخخخخخخ..چقدر درد داشت. اما من آن لحظه گریه نکردم!هیچی نگفتم.اصلا شوکه شده بودم. داشتم از درد می مردم اما فقط نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم.چقدر تو ترسیده بودی.

وقتی مامان باباها از شنیدن صدا، ترسان و با عجله آمدند طرف ما..وقتی همه دورم را گرفتند و شلوغ شد..وقتی تو دیگر رفته بودی داخل اتاق و در را بسته بودی..من گریه کردم.خیلی گریه کردم.درد داشتم. همان موقع داشتم به این فکر میکردم که مگر چه می شد اگر تو هم با من در طبقه ی زیرین کمد قایم می شدی.فضا هرقدر همه کوچک و تنگ بود، برای ما دو تا که جا بود!از آن خانواده ها هم  نبودیم که آن موقع تفکیک جنسیتی درست حسابی حالیمان شود!اصلا اگر تو کنار من بودی،این اتفاق نمی افتاد..

همان شب بعد از مختصری مامان درمانی، رفتیم خانه ی خودمان تا فردا صبح برویم از پای بیچاره ام عکس بگیریم.تو آن شب اصلا نیامدی بیرون که خداحافظی کنی.حتما از صدای گریه ی من ترسیده بودی.فقط فهمیدم که از عمو سراغم را گرفته بودی.

چند روز بعدش را یادم ست که آمده بودید خانه مان دیدن من و تو همه ی مدت کنار من نشسته بودی.کلا تا چندوقت خیلی حواست بهم بود.تازه حتی یادم ست که هی حرف میزدی و عذر و بهانه که مبادا من ناراحت باشم.منم که آن موقع ها انقدر بچه بودم که اصلا ناراحتی و کینه حالیم نمیشد.حالا هم حالیم نمیشود.

این درد پا که از دیروز شروع شد،مرا به روزهای دیگری هم برده.. یادم ست که ما با هم به سن تکلیف رسیدیم.تو 6 سال از من بزرگتر بودی.اما با هم مکلف شدیم.اولین ماه رمضانی که روزه گرفتیم همش به مامان می گفتم چطور مهدی که این همه از من بزرگتره، تازه امسال باید روزه بگیره؟!

آن موقع ها فکر میکردم 6 سال بزرگتری ِ تو یعنی خیلی!اما حالا می فهمم که روی چندین از این 6 سال ها هم نباید حساب کرد!!

مهدی!یک چیزی از دیروز بغض شده توی گلوم..از آن بغض ها که نمیتوانی بالا و پایینش کنی..خودت نمیدانی احتمالا..من اگر خبر داشتم تو به این زودی خواهی رفت،خیلی کارها می کردم..خیلی کارها نمی کردم.هنوز داغ آن جواب سلامی که توی کوچه ندادمت، روی دلم مانده..حالا هربار که به «باغ بهشت» می آیم به چهره ی روی سنگ سیاه قبرت سلام میدهم،اما خجالت میکشم اگر آن جواب سلام ِ در دل مانده ام یادت باشد.آن روز بچگی کردم.خودم را بی دلیل وارد بازی بزرگتر ها کردم.تو هرچه هم که بودی،برای من یک پسرعموی ِ خوب بودی.من بچگی کردم.

 

الان 5 سال از رفتنت گذشته اما، این دردی که برای من به یادگار گذاشته ای، حالا ، وسط این همه شلوغی ِ این روزها، دخترعموی بی معرفتت را وادار کرد به ساعت ها خاطره بازی..به فاتحه ای..به یادی..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۸/۰۳
بی‌ همگان

نظرات  (۴۵)

آه ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۷:۱۴ آنتی بیوتیک
خدا بیامرزتش.


...
خدا رحمتش کنه.
۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۱:۲۷ آشیـــــــل
هعی...
دلم گرفت.

خدا بیامرزدش.چقدر این خاطره بازیا بده.آدمو کلافه میکنه.دلتنگ میکنه.
اگر چه دیگه این روزا ما کمتر به یاد زنده ها هستیم،چه برسه به رفته ها.
توام اگر پات نشکسته بود و دردش دوباره نمیومد سراغت،احتمالا یاد هیچ کدوم از اینا نمی افتادی!
پاسخ:
همین «من»، هر پنجشنبه میرم زیارت اهل قبور!
۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۱:۵۱ آشیـــــــل
تو خیلی خوب با مخاطبت حرف میزنی.خیلی خوب.به دل آدم میشینه.
سلام
خدایش بیامرزاد.
زندگی همین است، انسان به لحظه ای نمی تواند اعتماد کند. ولی باز خود را همه کاره می داند!!! عجب زمانه پستی!
یا علی
چقدر غم انگیز بود ... ینی خعـــــــلی !
چرا رفت ؟


چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم / چای مینوشم ولی از اشک فنجان پر شدست ...
سلام
بله خیلی کلنجار رفتم که بنویسم یا ننویسم!
بالاخره هر کسی راجع به هر حریفی نظری دارد!!!
یا علی
۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۵:۱۵ زهرا رجایی
آخی...
حالا چرا اسمش مهدی بود؟
خدا همه ی مهدیا رو زنده نگه داره...
دلم گرفت...
زهره
میدونی...
خدایا...
پاسخ:
اتفاقا مِهدی بود..
خدایش بیامرزد
گـــــــــریم گرفتــــــــــــــــ

...
وای چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟؟
اصن فک نمی کردم انقد حالم گرفته شه:(
نمیدونم چی بگم
۰۳ آبان ۹۰ ، ۲۱:۴۳ زهرا رجایی
خدا عمر همه ی مِهدی ها رو و مَهدی رو طولانی کنه...
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدال....
.
.
.
گریم گرفت
علاوه بر اصل داستان خیلی زیبا نوشته بودی خیلی
نیمدم تا بگم زیبا نوشتی
اومدم بگم چه قدر ناراحت کننده و برام ملموس شد خبر نداشتن از ثانیه ای دیگر
خدا رحمتش کنه چه سن کمی داشته برای خودش خوب و برای اطرافیان در حیات زجر کشی ست
پات هنوزم دردمیکنه؟

پاسخ:
آره،درد میکنه..
ما مرده پرستیم.......لعنت به این خاطره های همسان....
این پستتون خیلی ناراحت کتتده بود.حقیقتا آخرش حالم گرفته شد.
سلام

.
.
.
اول صبح با کلی ذوق از اومدن نت، میشینم به چک کردن وبلاگا و این نوشته میشه سرب داغ تو گلوم!...
.
.
.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین
الرحمن الرحیم
.
.
.
آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . . .تیر میکشد قلبم!

خدا رحمتش کنه...
۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۰:۰۲ زهرا رجایی
پس چه جور میخوایم بریم پارک؟
پات هنوز درد میکنه!؟
به ما چه!
میریم ایشالا
پاسخ:
با شما، با سر میام!
من حال اونموقه ی مٍهدی رو خوب میفهمم
آخه یه بار به خاطر یه بی احتیاطیٍ من پای دختر خالم شکست
پاسخ:
تازه مهدی بزرگتر از همه ما بود و وظیفه ی مواظبت از ما جغله ها رو هم داشت..
خدا رحمتشون کنه :(
۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۳:۴۶ یک ایستگاه توقف
خدا بیامرزتشون ....

چ بغضی داشت خوندن این سطرها ......................
روحش شاد و یادش گرامی
۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۵:۵۲ آشیــــــل
یادمه یه بار پنجشنبه کلاس سیاست داشتی بعدازظهر، بعدش بابات اومد دنبالت با هم برید گلزار.
واقعا که تو چقد مرده پرستی!!!


بعدشم سریع یه چیز دیگه بنویس.روحیه ملت بهم ریخت.بسه دیگه!
سلام
شادی روحش صلوات
خوشحال شدم از آشناییتون
به کلبه ما هم سر بزنید خوشحال میشیم
سلام
قبلنا هم لطف داشتید، خیلی زیاد.
و ما مینشینیم و دعا میکنیم لطفِ احباب مستدام باشد. بلکه حتی بیشتر از قبل!

نوشته ی شما را نخوانده ام، اما اینکار را خواهم کرد، الساعه.

برقرار باشید و سربلند
یاحق
سلام
خواندم. و تلخ!
به خاطرم اولین بار باشد دیدنِ این خانه، اما قرار دارم که آخرین بار نباشد. تخلیِ مستتر در غالبِ نوشته هایِ این صفحه، پابندی اور است. قبول کنید!

مزاحم خواهم شد، به امید خدا!
یاحق
۰۵ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۲ حنیفاسادات
خوبیم ما...شما چخبر بانو؟!
۰۵ آبان ۹۰ ، ۰۹:۰۴ آشنای غریبه
...
آخی..
ناف مهدی ها را با مظلومیت بریده اند...!
باز هم خوبه که مرده پرست هستیم
بازم خوبه باغ بهشت میری
وقتی پستت و خوندم انقدر دلم خواست برم باغ بهشت و علی بن جعفر
ولی نشد
توی این هوا خیلی خوب بود اگه میرفتم
...
دلم برا همشون که از دستشون دادم تنگیده
و اینکه ازشون استفاده نکردم تا بودن و حق رو به جا نیوردم
سلام
دلم گرفت
من هم از این داغ های به دل مانده زیاد دارم
داغ دوستت دارم هایی که نگفتم
نگاه های مهر آمیز
داغ همین سلام نکردن و جواب ندادن ها
گذشته ها که گذشت
باز مانده ها را دریابم
روح "مهدی" شاد
فگر نمی کنم تو اون دنیا کسی به این جواب ندادن ها دل گرفته باشد
اتفاقا خوب است که همین داغ ها و درد ها بهانه میشود که مهمانش می کنی به فاتحه و یادت به خیری....
دلت آرام زهره جان
زیبای از سر و روی نوشتتون می بارید!
خدا بیامرزتشون

ممنون که اومدید


دوست داشتید بازم بیاید
دعوت شدید به صرف سیب!
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۱۱ زهرا رجایی
قربون پری برم...
من واسه نظراتش ارزش قائل بوده م و هستم
اون خودش دوس داره...
هم این شعرشو، هم بقیه ی شعرای مامانشو...

به شعر پاستیلی توام بیشتر از فکر می کنم!
ایشالا به زودی...
باید مث اون شعر ملیحه بیاد!
من به این "بیاد" زیااااد اعتقاد دارم

و بقیه ی حرفا:
هم من زنم، هم شیرین عبادی
هم همه ی اونایی که حقوق میخونن و آگاه میشن از یه سری چیزا...
البته منم نمیخوام بحث کنم
حداقل با تو...

راستی تو سالم موندی؟
من که سینه م درد میکنه رسما
انگار نفسم به زور بالا میاد
میخواستم برم دکتر
ولی جدیدا نمیرم دکتر!
انقدر نِمیرم تا بمیرم!

سپیدمو که دوس داشتی!
نداشتی؟

مرسی که اومدی و هستی و دوست دارم و دوسم داری...
پاسخ:
سپیدتو دوس داشتم.
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۵۹ زهرا رجایی
وبلاگ «سگ لرزه های یک شک»
با پستی تحت عنوان «زن: ابتدای واژه ی زندان»
به روز شد:
± سپید در خانه ی سیاه

± توی این کوچه شعر خوانده شدم
در تمام مسیر این سال ِ...

± چیزم اگه رو زمین بود چیز می خواست...
(حق زنو دارم میگم پسر فکر بد نکن!)

± خیلی ممنون واسه هرچی که آوُردی به سرم
خیلی ممنون، ولی من هیچوقت ازت نمی گذرم

± نه! ابری روزهای بد باز نشد
دل هامان با رمز و عدد باز نشد...

± پری بیا لطفا روی کلّ صحنه بشاش!
...

خلاصه اینکه با دو شعر
و یک پست طولانی منتظر نگاه و نقد و نظرتان هستم...

میدونی
این باعث شد الان دلم یه جوری بشه
من فهمیدمش
من درد پای تو رو
و دردی که ه همیشه از این درد پا توی دلت میوفته رو فهمیدم
باور کن
فهمیدمش
و دلم یه جوری شد !
بس نیست
این سکوت فاتحه خوانی
...
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۱ آشنای غریبه
از تغییر مفهومی وبلاگت اساسی تعجب کرم
چرا؟؟؟؟
بی همگان بودن... یا بی تو ؟
پاسخ:
«تو» رفته جزء «همگان» !
با آشنای غریبه موافقم
جا خوردم
ولی آیا نوشتن برای فراموش کردن است نه یادآوری
گاهی آره
ولی گاهی برای خود یادآوریست
عجببب!
منم یه مهدی پر خاطره دارم سینه ی قبرستون ... !

خدایشان بیامرزد
دردناک بود.
حال خوبی نداشتم که حالا بگم، حالم گرفته شد.
دلی مینویسید.
به منم سر بزنید خوشحال میشم.
سلام
پریم از این بغض ها...
درد ها را یادمان نیاورید بانو...
{شدید قلبم درد گرفته...شدید...}

یا حق!!!
خدا بیامرزتش واقعا دلم گرفت خیلی ناراحت کننده بود اول صبح اشک مارو درآوردی. البته معلومه نوشتن رو خوب بلدی. بسیار زیبا بود
سلام
این پسته خیلی ناراحت کننده بود.کلا این ماجراها داغونم می کنه.اینکه آدم آرزو می کنه کاش بعضی از عزیزانش رو فقط یک بار دیگه ببینه.اما نمی شه.این خیلی سخته.
خدا بیامرزتش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">