بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

شبا که هیئت کرده بی تابم..

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۵۵ ب.ظ
هو

_______

 هر آدمی توی دنیا به بعضی جاها تعلق خاطر خاصی دارد. که هربار که برود آنجا، حالش خوب می شود. روحش شاد می شود. این مکانی که ازش حرف می زنم حتما نباید خیلی دست نیافتنی و ویژه باشد. خیلی از جاهایی که ما هر روزه به آن رفت و آمد داریم هم می توانند برایمان همین حس را داشته باشند. دیشب که داشتیم پیاده از هیئت بر می گشتیم1، داشتم فکر می کردم چقدر حس و حال بعد از هیئت رفتن هایم را دوست دارم. داشتم فکر می کردم اصلا کی بود و چطور شد که من پرت شدم وسط هیئتی که حالا شده یکی از دوست داشتنی هایم که حاضرم با همه ی خستگی ها و پریشانی های روز خودم را بسپارم به آغوشش، مثل کودکی غمگین و تنها که هیچکس بازی اش نمی دهد، اما می داند آغوش مادرش هست که همواره آرامَش می کند.. وقتی می گویم هیئت برایم عزیز ست، فقط نه برای عزاداری های محرم و فاطمیه (گرچه دلیل اصلی همین باشد). هیئت برایم عزیز ست بخاطر خودش. بخاطر نفس هیئت بودنش! بخاطر تمام اتفاقات ریز و درشتی که در ش رخ می دهد. بخاطر همه ی آن شب هایی که «تنها» توی مسجد دق کردم و وقتی پایم را بیرون گذاشتم، «زنده» بودم. بخاطر تمام آشنایی هایی که واسطه اش همین هیئت بود. بخاطر دوست کوچکم «علی» که حالا او هم برای دیدنم لحظه شماری می کند. که همین دیشب که داشت برایم با نقاشی های کتاب داستانش روز عاشورا را تعریف می کرد و گفت: « آله2! کاشکی من اونجا بودم و همشونو می کشتم»، بغض کردم. که اغلب اوقات جز بغض در جواب حرف هایش چیزی ندارم. که سالی چند واحد خداشناسی پاس میکنم در کنارش. بخاطر همه ی آن اشک هایی که به محض ورودم به مسجد سرازیر می شد! بدون هیچ علت آشکاری! بخاطر همان شب ها که بدون سلام و احوالپرسی با هیچکس، می رفتم گوشه ای کز می کردم و زانو به بغل، زار می زدم.. که بعد یکی از بچه ها به رویم می اورد که هنوز کسی روضه نخوانده بود و تو موقع معرفی کتاب3 گریه می کردی. که من جز سکوت چیزی نداشتم که تحویلش دهم. بخاطر همان شبی که سر به زیر نشسته بودم و کناری ام با ذوق توجه م را به پرده ی نمایش جلب کرد که احسان را ببین! که توی دلم قند آب شد که همه می دانند باید به من نشانش دهند! بخاطر همه ی همه ی همه ی شب هایی که به شدت از خودم ناامید بودم و مطمئن بودم راهم نمی دهند در عزایشان، اما در کمال ناباوری طوری که نمیفهمیدم چطور، سر از هیئت در می اوردم.

هیئت برای من فقط جایی برای عزاداری نیست. من در هیئت زندگی می کنم. گرچه همیشه گوشه ی ذهنم هست که همه ی این لذت ها و وابستگی ها زیر سایه ی لطف چه کسانی بوجود آمده اند.. که همیشه مدیون شان هستم.


1 یکی از لذت های دنیا پیاده روی های نصف شبانه ی بعد از هیئت ست.

2 منظورش «خاله» ست.

3 توی هیئت ما قبل از شروع عزاداری هرشب یک کتاب خوب را معرفی می کنند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۰۷
بی‌ همگان

نظرات  (۳۱)

فکر نمیکردم هیئتی باشید
پاسخ:
هیئتی بودن یک مرام خاصی داره و ملت یه توقعاتی دارن ازشون. با این حساب من "هیئتی" نیستم.
امام خامنه ای (دام عزه) : من رزق سال کشور را از فاطمیه می گیرم.
شکلک ِ:
ما نفهمِم!
(در این عرصه)
پاسخ:
درعوضٍ همه ی اون عرصه هایی که تو استادشی و ما نفهمٍم!
هیئت ... خوبه از یه چند وقت دیگه ما هم بریم! پامون رو بریدن یا .. بریدیم !
نکته انحرافی جالب تو این پست که تو زیر نویس ها هم بهش اشاره ای نشد اسم " احسان" هست!! که نقششون دقیقا چیه؟؟
پاسخ:
(اول که نوشتم اصلا متوجه نشدم اسم اوردم! بعد از اینکه مطلب رو پست کردم و خوندم تازه فهمیدم!)
چه زیبا نوشتی عزیزم ....

هر کسی برای خودش از این جور جاها داره که وقتی از همه چیز و همه کس خسته میشه پناه میبره بهش .. که اغلب ما آدما هم این مکان ها واسمون مکان های معنوی تعریف شده ... برای بعضی ها هم مکان های مادی و دنیایی ........
چقدر خوب می نویسید.آدم دلش میخواد تا تهش یه نفس بخونه.بدون هیچ اصطکاک و کسالتی.

راستی چه هیئت فرهنگی ای دارید!
معرفی کتاب!؟!؟!؟!؟!
پاسخ:
آدرس سایت ش رو اگر بخواید توی همین متن میشه پیدا کرد!
این رو همون ظهر خونده بودم خیلی تند و سریع به کامنتم نرسید...الان که دوباره صفحه رو باز کردم می بینم همه ی مطلب با جزئیاتش تو ذهنمه! این خیلی نکته ست!
پاسخ:
نکته ش اینه که حافظه ت خیلی خوبه.
بیخیال سد.مهدی!! جـَـو نده به قضیه!!
.
.
الان ---> او = احسان
اوهوم.خیلی خوبه داشتن همچین جاهایی. یه دوسالی میشه از هیئتمون جا افتادم:(
پاسخ:
تو چرا خاموشی؟؟
ئه! من یه بار اسم جناب او رو حدس زدم که احسان باشه، پس اون موقع پیچوندیم!
.
دست رو دلم نذار! الان روشنم با گوشی قبلیم
پاسخ:
غصه شو نخور. درست میشه ایشالا!
دلم برای هیات رفتن تنگ شده .
پاسخ:
هیئت هم دلش برای شما تنگه
جنوب و آشنایی با این هیئت و غیره و ذلک نگاهم را نسبت به خیلی چیزها عوض کرد
و خیلی خوب بود
و گاهی
نمیدانم دوستش ندارم.
پاورقی 3 مربوط میشه به همونجایی که گه گاهی سعی میکنم پیششون باشم تا ارزشامو فراموش نکنم.
تا واقعیت انتظار رو احساس کنم.
و آله گفتن های علی به تو یک جوره خاصیست...
نیمه شبهای بعدش و قبلش چقدر تفاوت دارند...
پاسخ:
هیات واسه تو خیلی خوب بود! ولی خودت نذاشتی! دیوونگی کردی!
منظورتو نفمیدم؟!
پاسخ:
قد بلند و ...
بله!
بسیار زیرکانه لینک داده بودید.ممنون.
این هیئت رو تقریبا میشناسم دورادور.ولی اصلا فکر نمیکردم شما اهلش باشید.
پاسخ:
مگه من چجوریم؟!
میبینم که خوب حافظه ای داری... .
گاهی انگار تمام مشکلات دنیام برای دیگران همین قضیه هاست.
نه بیچاره به خاطر اون نیست
.
پاسخ:
اون که مشکل نبود. رحمت بود اصن!
به این میگن مدیریت!!
.
جواب دو کامنت در یک کامنت!!
[کفِ مرتب]
پاسخ:
ها؟! (یکی که خودشو زده به اون راه!)
به !
چطوری بچه هیئتی !
پاسخ:
حیف که ریش ندارم!
این روزها که می گذرد شادم...
پاسخ:
کاش دیرتر بگذرد!
خیلی باهات حال کردم
بازم این چیزا بنویس حاجی! اصن الآن خر کیف‌م: )
بعد یه سوال فنی
این جناب او چه هیزم تری به تو فروختن که جواب کامنت‌شون و تو عموم ندادی؟
حس و حال یه بچه هیئتی رو خوب نوشتی...
اینجا برای سینه زدن، جای ما کم است....

بخاطر همه ی همه ی همه ی شب هایی که به شدت از خودم ناامید بودم و مطمئن بودم راهم نمی دهند در عزایشان، اما در کمال ناباوری طوری که نمیفهمیدم چطور، سر از هیئت در می اوردم.

چی هیئت باحالی !
اومدم قم منو ببر هیئتتون . خب؟
پاسخ:
باشه. اصن یکی از دیدنی های قمه!
جوری نیستید.من اشتباه برداشت کرده بودم.
راستی من تازه عکس کنار وبلاگتون رو دیدم!تا الان برام باز نمیشد.
عکس جالبیه.انگار روی یک سیاره ای غیر از زمین بودید!!!
و البته سمت اشاره ی دست ها بسیار جالبتر بود.دو جهت کاملا مخالف.که میشه گفت در نهایت یکی میشن!
پاسخ:
اوووف! چه فلسفی شد!
آمدم بگویم هیئت تان را دوست ندارم دیدم کلی باید دلیل و مدرک بیارم که خب اینجا جای بحث ش نیست و هر حرفی رو هر جایی برای هر کسی که نباید زد.
جای من هم تو آن هیئت گریه کنید.
پاسخ:
خب خودمم یک چیزهایی از هیئت مون رو دوست ندارم. نیازی هم به گفتن و استدلال نمی بینم چون آدم ها متفاوت اند. چیزی که من بدم می آید شاید مورد علاقه شما باشد و برعکس.
«انگار روی یک سیاره ای غیر از زمین بودید!!!
و البته سمت اشاره ی دست ها بسیار جالبتر بود.دو جهت کاملا مخالف.که میشه گفت در نهایت یکی میشن!»
برو زهره!
اینا رو که همه رو من بهت گفته بودم قبلا
چرا به من نگفتی فلسفی!!!!؟
پاسخ:
اون یکی زهرا گفت نهایتا توی افق بهم میرسن و این حرفا!
وای چه جالب کامنت محمد مثل حرفای من تو پارک راجب عکسه
به خودم امیدوار شدم پس خیلی چرت و پرت نمیگم
پاسخ:
بعدشم تو همیشه حرفای فیلسوفانه میزنی عزیزم
زهره!!
گفتم یا نگفتم؟
گفـــتم یا نگفتــم؟
گفــــــتم یا نگفــــــتم؟
!!
خداییش گفتم
حالا تو فقط صدای اونو شنیدی به من مربوط نی!
پاسخ:
نمیدونم. واقعا شایدم گفتی ولی من یادم نبود.
سلام
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
یا علی
«شایدم؟»
وقتی میگم گفتم یعنی گفتم
نه دروغ میگم
و نه اصلا موضعی داره که بخوام دروغ بگم
پاسخ:
خسته بودی..
خوب در حد یک گلابی زرد!
...
زهره
بابت حرفایی که عصر بهت توو اس ام اس زدم ناراحتم
همون موقعی هم که داشتم مینوشتم ناراحت بودم
نمیگم حرفام چرت بود
اما ناچرت هم نبود
یه مرز باریکی بین چرت و ناچرت هست
من الان اونجام
درمورد همه چی
امیدوارم ازم ناراحت نشده باشی...
نمیخوام بگم ببخش
چون چیزی به شخص تو نگفتم
و توو یه مرز و حال ناجورم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">