شبا که هیئت کرده بی تابم..
_______
هر آدمی توی دنیا به بعضی جاها تعلق خاطر خاصی دارد. که هربار که برود آنجا، حالش خوب می شود. روحش شاد می شود. این مکانی که ازش حرف می زنم حتما نباید خیلی دست نیافتنی و ویژه باشد. خیلی از جاهایی که ما هر روزه به آن رفت و آمد داریم هم می توانند برایمان همین حس را داشته باشند. دیشب که داشتیم پیاده از هیئت بر می گشتیم1، داشتم فکر می کردم چقدر حس و حال بعد از هیئت رفتن هایم را دوست دارم. داشتم فکر می کردم اصلا کی بود و چطور شد که من پرت شدم وسط هیئتی که حالا شده یکی از دوست داشتنی هایم که حاضرم با همه ی خستگی ها و پریشانی های روز خودم را بسپارم به آغوشش، مثل کودکی غمگین و تنها که هیچکس بازی اش نمی دهد، اما می داند آغوش مادرش هست که همواره آرامَش می کند.. وقتی می گویم هیئت برایم عزیز ست، فقط نه برای عزاداری های محرم و فاطمیه (گرچه دلیل اصلی همین باشد). هیئت برایم عزیز ست بخاطر خودش. بخاطر نفس هیئت بودنش! بخاطر تمام اتفاقات ریز و درشتی که در ش رخ می دهد. بخاطر همه ی آن شب هایی که «تنها» توی مسجد دق کردم و وقتی پایم را بیرون گذاشتم، «زنده» بودم. بخاطر تمام آشنایی هایی که واسطه اش همین هیئت بود. بخاطر دوست کوچکم «علی» که حالا او هم برای دیدنم لحظه شماری می کند. که همین دیشب که داشت برایم با نقاشی های کتاب داستانش روز عاشورا را تعریف می کرد و گفت: « آله2! کاشکی من اونجا بودم و همشونو می کشتم»، بغض کردم. که اغلب اوقات جز بغض در جواب حرف هایش چیزی ندارم. که سالی چند واحد خداشناسی پاس میکنم در کنارش. بخاطر همه ی آن اشک هایی که به محض ورودم به مسجد سرازیر می شد! بدون هیچ علت آشکاری! بخاطر همان شب ها که بدون سلام و احوالپرسی با هیچکس، می رفتم گوشه ای کز می کردم و زانو به بغل، زار می زدم.. که بعد یکی از بچه ها به رویم می اورد که هنوز کسی روضه نخوانده بود و تو موقع معرفی کتاب3 گریه می کردی. که من جز سکوت چیزی نداشتم که تحویلش دهم. بخاطر همان شبی که سر به زیر نشسته بودم و کناری ام با ذوق توجه م را به پرده ی نمایش جلب کرد که احسان را ببین! که توی دلم قند آب شد که همه می دانند باید به من نشانش دهند! بخاطر همه ی همه ی همه ی شب هایی که به شدت از خودم ناامید بودم و مطمئن بودم راهم نمی دهند در عزایشان، اما در کمال ناباوری طوری که نمیفهمیدم چطور، سر از هیئت در می اوردم.
هیئت برای من فقط جایی برای عزاداری نیست. من در هیئت زندگی می کنم. گرچه همیشه گوشه ی ذهنم هست که همه ی این لذت ها و وابستگی ها زیر سایه ی لطف چه کسانی بوجود آمده اند.. که همیشه مدیون شان هستم.
1 یکی از لذت های دنیا پیاده روی های نصف شبانه ی بعد از هیئت ست.
2 منظورش «خاله» ست.
3 توی هیئت ما قبل از شروع عزاداری هرشب یک کتاب خوب را معرفی می کنند.