روزی مجنون با هزاران شوق و آرزو به در خونه لیلی اومد و در زد
صدای لیلی رو شنید که می پرسید : کیست
مجنون گفت : منم در را باز کن
اما لیلی در را باز نکرد !!!
مجنون رفت و روزها در بیابان با آه و فغان سپری کرد که چرا لیلی اش چنین کرده
تا اینکه باز به در خونه لیلی رفت و باز هم در زد .
لیلی پرسید : کیست ؟
و مجنون جواب داد : توآم !!!
و درب منزل گشوده شد .
تقدیم به تو :
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
فریدون مشیری
طولانی بودن پست رو به بزرگی خودتون ببخشید / این اولین شعری ست از کتاب فریدون مشیری (که هدیه دادی بهم ) و خوندم....