بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

_________

دیروز که مدادتراش را توی به روز شده ها دیدم، با خودم گفتم یادم باشد بهش بگویم این بار که خواست بیاید قم، خبرم کند برم پیش ش تا یکی بزند توی صورتم! من یک سیلی بهش بدهکارم! از همان روز توی نمایشگاه. حس می کنم روی دلش مانده بود چون چند بار به روی م آورد. عیبی ندارد. حاضرم همان سیلی را بخورم. دوست ندارم آن دنیا محکم ترش را از خجالت م در بیاورد. البته باید قول بدهد یواش بزند! من هم یواش زدم. اصلا از این سیلی های یواش به خیلی ها زدم. و همه شان به شوخی بوده. فقط یک بار که می خواستم همین شوخی را با محمد بکنم، یکهو جدی شد! ناخواسته محکم زدم! وقتی زدم، هم من هم محمد خشک مان زد. بعد من بلافاصله مثل این خواهر های ذلیل و مهربان عذرخواهی کردم و گفتم که می خواستم یواش بزنم. خلاصه مدادتراش باید یک سیلی به من بزند. اصلا هرجور راضی می شود، بزند. (حالا آمدیم و با کشتن م راضی شد!!) گردن باریک تر از موی م تحمل این دِین های سنگین (!) را ندارد. گفتم گردن م!؛ در آینده ای نه چندان دور جان می دهد برای پس گردنی! به خودم وعده دادم اگر دختر خوبی باشم و امتحاناتم را پاس کنم، (فقط پاس کنم!) می نشینم روی صندلی ِ آرایشگاه ِ بر آفتاب ِ بابا و بهش می گویم با ماشین ریش تراشی اش موهای م را از ته بزند. از ته ِ ته که نه. می گویم این بار با شماره 14 بزند. همین، یکی از انگیزه های من برای زندگی ِ بعد از 18 تیر ست. 18 تیری که برای م حکم آزادی را دارد. حالم گرفته می شود وقتی می بینم امتحانات ِ همه قبل از من به پایان می رسد. یعنی بقیه می توانند چند روز بیش تر خوشی کنند! این اصلا جوانمردانه نیست که همه با فراغ بال هی بیایند و وبلاگ های شان را به روز کنند یا بروند پارک و کافه یا هر کتابی دوست دارند، بخوانند و یا اصلا با آرامش به عشق شان برسند، بعد من ِ بیچاره درگیر امتحان باشم. درگیر امتحان بودن هم که وقت نمی گیرد. فقط جان آدم را ذره ذره در می آورد! بعد من هم که توی امتحانات اعصاب درست حسابی ندارم که کسی بتواند تحملم کند!، در نتیجه نه می توانم با زهرا بروم پارک نه با بهار کافه. نه با هیچکس هیچ جای دیگر.

راستی باید یادم باشد بعد از امتحانات از دوستم «آرام» که بازیگر تئاتر است بپرسم چطور انقدر راحت بازی می کند. چطور نقشی را بازی می کند که می داند نقش خود ِ واقعی اش نیست و تازه این همه به کارش عشق می ورزد! چطور می تواند هر روز دروغ بگوید. اصلا همه ی بازیگر ها خفه نمی شوند از بس دروغ می گویند؟ بنظر من نقش هر بازیگری حتی اگر خیلی هم آموزنده و به درد بخور باشد، باز هم نمی شود دروغ بودن ش را نادیده گرفت. هنوز چندماه بیش تر نگذشته که یک دروغ بزرگ گفته ام و شروع کردم به بازی یک نقش. نقشی که نویسنده و کارگردان و بازیگرش خودم هستم. دیگر رسما با پای خودم دارم می روم به گاج! (ثبت نام کنم!!!) هرچند از ابتدا برای رسیدن به هدفی خیر این دروغ بزرگ را(که حالا خودم هم باورم شده) گفتم و حالا تا حدودی نتایج مثبت ش را هم دارم می بینم، اما دارم له می شوم دیگر! گرچه در پایان این فیلم به همه ثابت می کنم که چاره ای جز این کار نداشتم و داستان باید اینطوری پیش می رفت. می دانم که هیچ کس به من حق نمی دهد. شده ام مثل رضا عطاران در «اسب حیوان نجیبی ست». (فیلمی که حواشی اش بهتر از خودش یادم مانده! مثل سعادت آباد!) من نیت بدی ندارم. اما به بینندگانی که از نیت من خبر ندارند حق می دهم که فکر کنند چقدر عوضی ام! البته اولش ناراحت می شدم که قضاوت های ناجوری درباره ام می شد. اما حالا دیگر جلوی خودم هم که فحش م بدهند، (به قول میم لام) به کفش م هم حساب نمی کنم! و گرچه دیشب بهم ریختم و خواستم بزنم زیر همه چیز، اما حالا تصمیم دارم تا آخرش بایستم و جا نزنم. حتی اگر دختر و پسر جوانی که به تماشای فیلم م نشسته بودند، در راه برگشت توی ماشین بهم بگویند فیلم مزخرفی بود! اگرچه ته دل شان راضی باشند، نه از تماشای فیلم که از با هم بودن شان!

من به بهانه ای این فیلم آدم های زیادی را کنار هم قرار دادم. دوستی ها و علاقه های زیادی بوجود آوردم. حتی اگر به هدف م هم نرسم، همین برای م کافیست.


*افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم - اعظم سعادتمند -

۲۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۲
بی‌ همگان
هو

________

مرا چشم‌های تو دیوانه کرده‌ست

همان چشم‌هایی که بی شک

صمیمی‌ترین چشم‌های جهان است

قدیمی‌ترین رویدادی که در روح تاریک انسان رقم خورد.


خودت خوب می‌دانی ای عشق

مرا چشم‌های تو دیوانه کرده‌ست.

«سید علی میرافضلی»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۶
بی‌ همگان
هو

_________

نمی دانم کلید موفقیت چیست. اما کلیـــد شکست این است که تلاش کنی همه را راضی نگه داری.

«بیل کازبی»




صرفا جهت غر زدن:

درس خواندن چقدر غم انگیز است

در اتـاقـی کـه از تـو خسـته شـده

درک مـفــهـوم هـای بـی مـعــنـی

زل زدن بـه کـتــاب بـسـتــه شـده

۴۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۰
بی‌ همگان
هو

________

آدم گاهی دلش می خواهد یک کلمه ای، جمله ای، حرفی، یک چیزی باشد که با گفتن اش همه چیز درست بشود. همه چیز پاک شود. همه چیز بشود مثل روز اول. مثل قبل از ارتکاب اشتباه. یک چیزی مثل توبه اما با این تفاوت که اثرات آن اشتباه را هم از بین ببرد و خودت و دیگران را عذاب ندهد.

حالا من در نهایت عجز به همان کلمه، جمله، حرف یا هرچیزی که نمی دانم چیست، نـیـــاز دارم.


- برای مخاطبی که خاص بودن اش، شب امتحان بالای سر جزوه ی «تئوری های انقلاب» ِ آ.اس.کوهن بیدارم نگه داشت. بی آنکه حتی پاراگرافی بخوانم. -


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۲۳
بی‌ همگان
هو

_________


خستگی، گاهی

خواب می‌خواهد کنار تو

گاه بی‌خوابی.

«سیدعلی میرافضلی»


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۰۱
بی‌ همگان
هو

________

مثلا فکر کن که در یک شب ِ خوب و آرام، آدم از دلتنگی بمیرد..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۰۷
بی‌ همگان
هو

_________

بچه تر که بودم فکر می کردم آهنگ های شاد برای وقت های شادی ست و غم انگیزهاش برای لحظه هایی که ناراحتیم. مداحی را هم فقط محدود به ایام عزاداری می دانستم. یعنی تصور می کردم این هایی که همه وقت مداحی گوش می کنند آدم هایی افسرده هستند! توی کَت م نمی رفت که می شود کسی ناخوش نباشد و حتی روزهای خوبی داشته باشد اما مداحی های عزاداری گوش بدهد! حالا چند روزی ست با این که حالم خوب است و همه چیز آرام، و حتی اینکه 13رجب نزدیک ست و من اگر روزی از سال را اگر بخواهم به حال ِ خوش بگذرانم همین روز ست، توی پخش موسیقی گوشی م این را گذاشتم روی تکرار و مدام گوشش می دهم. جنس غمی که می دهد برایم شیرین و دوست داشتنی ست. و اصلا حالم را بد نمی کند! بعد فکر کردن به این که امسال روز بی پدری ملت و روز پدر به هم رسیده.. و اینکه اینطور که مداح می گوید اگر قدرش را ندانی، ... بعدتر ترسی که همیشه همراهم بوده شدت می گیرد. و یاد ِ خواب هایی که تا به حال چندین بار دیده ام و با گریه ی بی امان خودم بیدار شدم و .. عکسش را که گاهی روی صفحه ی گوشی م هست را بوسیده ام و به خدا سپردم اش.. ک هربار به همین جا که می رسم دل نگرانی ها و تشویش هام از پا درمی آیند. یعنی جایی که آرامش را در هیچ جا نمی یابم جز همین توکل و سپردن.. بعدتر حتی به خودم حق می دهم که بابایی ترین دختر دنیا باشم وقتی از خواب م با بابا حرف می زنم و چشم هاش پر اشک می شود و خیلی خوب دلیل ترسم را می فهمد. بعد یکجوری که هم خودش و هم من را آرام کند از آن روزهایی می گوید که بعد از فوت امام فکر می کردیم دنیا تمام می شود و یتیمی ملت را از پا در می آورد اما خدا برای مان سنگ تمام گذاشت و سکینه ای فرستاد که حالا بعد از 23 سال احساس کمبود نمی کنیم. این حرف هاش مومنم می کند به لطف و بزرگی خدا. که حتی دیگر نمی توانم از خواب ها و دل آشوبه هایی که وقتی در ماموریت ست حرفی بزنم. طوری بلد ست دیوانه ام کند با آرامشش که یک دختر ِ بابایی ِ همیشه نگران دیگر به خودش اجازه نمی دهد از چیزی بترسد. با مهربانی ها و شوخی های بامزه و همراهی های همیشه اش، طوری دخترش را عاشق می کند که حالا موقع نوشتن پست وبلاگش نمی تواند جلودار اشک هایش باشد!.. - به یاد ندارم تا به حال از «پدر» نوشته باشم و صفحه ی کاغذ یا مانیتور برایم تار نشده باشد -

در تمام عمرم جان دار ترین و شیرین ترین خنده ها را در خانه داشته ام و آن هم برای بابا. بخاطر بابا. و اصلا به دلیل ِ بابا. گرچه خودم گاهی خنده را از لب هاش گرفته ام..

دیروز توی تشییع جنازه ی شهدای گمنام دلم لرزید وقتی فهمیدم تعدای شان برای والفجر8 هستند. احساسم برای والفجر8 ی ها یکجور متفاوتی ست. همان حسی که در اروند فرق می کند با دیگر جاها. حسی از همان جنس که صبح های زود که چشم های سرخ بابا را می بینم، دارم. یا عود کردن حساسیت ش در هوای خشک.. حسی که هیچوقت نمی توانم به کسی بفهمانم.

«پدر» لفظ مقدسی ست که برای من هم معنی ِ «رفیق» است. رفیقی که آدم جز «فهمیدن» توقع دیگری ازش ندارد. که به خوبی توقع ام را برآورده می کند. که شکر وجودش کار همیشه ام ست.

۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۳۲
بی‌ همگان
هو

_______

بیشتر از دوساله که هرجا میرم این کارت همراهمه. حالا آخرشم که بمیریم از ولی دم اجازه میگیرنا ولی دلمون خوشه کار خیر انجام دادیم! اصن وجودش یه آرامشی بهم میده!

صرفا جهت یادآوری بود برای کسایی که مایل هستن و هنوز اقدام نکردن. (+) البته الان دیگه کارت هاش اینطوری نیست. خیلی باکلاس شده!


ساحل بابلسر بودیم که پشت کارت رو نشونت دادم.. نوشته بود خانواده تون رو در جریان بذارید! - چه حرکت تابلویی بود انصافا! -

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۰۰
بی‌ همگان
هو

_______

یک سال پیش که باید یادتان باشد!، که گفتم اینجا نارس متولد شده. بخاطر یک دوست. توی این یک سال همین بچه ی نارس، پیر شد! پیرم کرد! پیری زود رس. از خانه ی قبلی فرار کرده بودم. دقیقا یادم نیست برای چه. اما اتفاقات بدی که در اینجا افتاد ذره ای ش را آنجا نداشتم. با این حال اینجا را دوست تر دارم. با همه ی تلخی هاش. گرچه دیگر مثل قبل ها وابستگی ای ندارم. یعنی اگر بخواهم میتوانم همین حالا حذفش کنم. - این حرف برای من یعنی خیلی - مثلا حالا بی هیچ محدودیتی می توانم روزها سرک نکشم توی اتاق هاش. به همسایه هاش. اصلا هم سخت نمی گذرد. از این بابت خوشحالم. خوشحالم که کنده شدم. طوری که روزی فکرش را هم نمی کردم.

الان دقیقا نمیدانم هدفم از گفتن این حرف ها چیست! مثل همیشه که بی هدف چرت می نویسم اینجا. الان فقط می دانم که دلم مطهره را می خواهد - با تمام وجود یاسی را دوست دارم - مرام طیبه را هی میزنم توی سر معرفت خودم. بلکه یاد بگیرد - تولد سیروس خلیلی را هی توی ذهنم مرور می کنم که یادم باشد تبریک بگویم - از جلوی حرم حتی رد هم که بشوم مانا و پشت کوه ها و سدمهدی و چند نفر دیگر را دعا می کنم - دلم تنگ ِ زهرا ست که کی بشود دوباره بلیط گرگان قم بگیرد - گاهی که دلم بگیرد جزء هشت ِ سدمحمد را گوش می کنم - و همیشه از صیاد ذکر خیر می کنم با فائزه - و خیلی چیزهای دیگر که از حوصله ی کیبورد خارج است.. همه ی این ها که گفتم خاطراتی برام ساختند توی این یک سال و دو سه سال قبل ترش در خانه ی قبلی که می توانم تلخی ها را نادیده بگیرم..

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۲
بی‌ همگان
هو

_________

( زن در سکوت محض پشت میز مطالعه نشسته و مثل کسی که می خواهد به زور کلمات ِ کتاب ِ پیش روی اش را در ذهنش فرو کند؛ سرش را میان دو دستش گرفته و پای راستش را با ریتم تقریبا تندی تکان می دهد. طوری که پنجه اش روی زمین است و پاشنه اش را بالا و پایین می کند. بعد از چند دقیقه با حالتی بی قرار و کلافه سرش را بالا می آورد و با لحنی جدی و از روی استیصال می گوید: )

- نمیذاری درس بخونم..

( مرد که گویا همزمان داشته به همین مسئله فکر می کرده، بدون درنگ و بلافاصله پس از تمام شدن جمله ی زن، جواب می دهد: )

- مگه تو میذاری من درس بخونم؟ درس به کنار. نماز نمیذاری بخونم! خوابم که ندارم از دستت. تازه خوابم م که میبره توی خوابم ولم نمی کنی!

(زن که انگار دقیقا همان چیزی را که می خواسته، شنیده؛ مصمم و پیروزمندانه می گوید: )

- ما جز آزار و اذیت چیزی برای هم نداریم! اصن از اولشم به درد هم نمی خوردیم!

(مرد با شنیدن این حرف های زن محکم از جایش بلند می شود و به سمت زن می رود... )

+مرد هنوز به زن نرسیده که پرده بسته می شود.



*عنوان :  زیـر ِ تـیــغ ِ ممیـزی!


۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۵۴
بی‌ همگان