از لذتی که می بریم..
_______
یک سال پیش که باید یادتان باشد!، که گفتم اینجا نارس متولد شده. بخاطر یک دوست. توی این یک سال همین بچه ی نارس، پیر شد! پیرم کرد! پیری زود رس. از خانه ی قبلی فرار کرده بودم. دقیقا یادم نیست برای چه. اما اتفاقات بدی که در اینجا افتاد ذره ای ش را آنجا نداشتم. با این حال اینجا را دوست تر دارم. با همه ی تلخی هاش. گرچه دیگر مثل قبل ها وابستگی ای ندارم. یعنی اگر بخواهم میتوانم همین حالا حذفش کنم. - این حرف برای من یعنی خیلی - مثلا حالا بی هیچ محدودیتی می توانم روزها سرک نکشم توی اتاق هاش. به همسایه هاش. اصلا هم سخت نمی گذرد. از این بابت خوشحالم. خوشحالم که کنده شدم. طوری که روزی فکرش را هم نمی کردم.
الان دقیقا نمیدانم هدفم از گفتن این حرف ها چیست! مثل همیشه که بی هدف چرت می نویسم اینجا. الان فقط می دانم که دلم مطهره را می خواهد - با تمام وجود یاسی را دوست دارم - مرام طیبه را هی میزنم توی سر معرفت خودم. بلکه یاد بگیرد - تولد سیروس خلیلی را هی توی ذهنم مرور می کنم که یادم باشد تبریک بگویم - از جلوی حرم حتی رد هم که بشوم مانا و پشت کوه ها و سدمهدی و چند نفر دیگر را دعا می کنم - دلم تنگ ِ زهرا ست که کی بشود دوباره بلیط گرگان قم بگیرد - گاهی که دلم بگیرد جزء هشت ِ سدمحمد را گوش می کنم - و همیشه از صیاد ذکر خیر می کنم با فائزه - و خیلی چیزهای دیگر که از حوصله ی کیبورد خارج است.. همه ی این ها که گفتم خاطراتی برام ساختند توی این یک سال و دو سه سال قبل ترش در خانه ی قبلی که می توانم تلخی ها را نادیده بگیرم..
حس خوب رُشد