بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

_________

در رفـتـن جــان از بـدن گـویـنــد هـر نـوعـی سخـن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

(+)



کاش هرسال دو سه تایی اردیبهشت داشت. یا حداقل بعد از همین یکی ش، خرداد نمی آمد که هر چه لذت بردیم از توی دماغ آدم دربیاورد! خرداد ِ گرم، خرداد امتحان، خرداد ِ بی پدری، خرداد ِ زر زر های سیاسی!

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۱۴
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــــ

گاهی دلم می خواهد بی دلیل و الکی یک دعوا راه بیندازم و ناراحتی ای جور کنم!، بعد به شیوه های تخصصی ِ دلبری (که بلدم)، بروم منت کشی!

الان از آن «گاهی»ها ست!

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۲۴
بی‌ همگان
هو

________

برادر هرکس، پسر ِ پدر اوست!



برای خطاب کردن من یک «خانوم» می چسباند قبل از فامیلی ام. اما برای صدا کردن پسری که نسبتش مثل نسبت من ست (نه نزدیکتر) یک «جان» می زند آخر ِ اسم کوچکش! دختر ساده لوحی ست..


۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۴۷
بی‌ همگان
هو

_________

با صحنه صحنه ی فصل ِ «جدایی صفدر از قیدار» گریه کردم.. همان جا که قیدار فروریخت. همان جا که تار سبیل از کف دست صفدر مثل پر که نه مثل تیر رفت توی چشم قیدار. با همان نگاه ِ قیدار به انتهای خیابان امیریه که منتظر بود صفدر برگردد..

خواندن فصل ِ موتور وسپای فاق گلابی که تمام شد بلند شدم و هی بی هدف توی حیاط قدم زدم.. قدم زدم. قدم زدم.

بعدتر اما پیدا شدن سر و کله ی حاج علی فتاح جیغم را دراورد! حالم را خوش کرد.



آدم گاهی دلش می خواهد بعضی «دوست» ها را «رفیق» صدا بزند. دلتنگتم رفیق ! (همان شب گفتم اما باور نکردی.) صبوری ت زهره ی زخمی ِ وحشی را رام کرد.

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۵۴
بی‌ همگان
هو

________

- قبل تر اگر کسی از حرف های بی پرده م ناراحت می شد، با خودم می گفتم خب حتما بدجوری حرف می زنم و باید یکم ملایم و تر صمیمانه تر بگویم. بعد نشستم با خودم دو دو تا چارتا کردم دیدم من که نمی توانم توی لفافه و این ها حرف بزنم پس بهتر همین ست که طرز صحبت کردنم را عوض کنم. و تا حدودی مراعات می کردم (و می کنم.) اما واکنش دیگران (به جز عده ای معدود) بعد از شنیدن حرف های صریح و رک باز هم ناراحت شدن ست و بهشان بر می خورَد. حالا به تازگی فهمیدم که بعضی آدم ها واقعا واقعا به دورویی و نفاق عادت دارند و برایشان خیلی مطلوب تر ست اینکه حرفت را مستقیم نزنی و یا حداقل توی زرورق هایی از تعارف و ریا بپیجانی. یعنی ترجیح می دهند حقیقتی را اگر قرار ست بشنوند خیلی خوشگل و کادو پیچ تحویل شان دهی حتی اگر چیزی از منظور اصلی ات باقی نماند. و یادشان رفته که هر حقیقتی به ناچار کمی تلخی هم با خودش دارد که ما مجبوریم بپذیریم.

برچسب گستاخی هم می زنند گاهی، به کسی که به قوانین شان عمل نمی کند! من اما حاضرم این برچسب ِ سنگین را با خودم حمل کنم ولی حرفی که باید، به گوش صاحب اصلی اش برسد.



- حالا می فهمم وافی چی میگفت! ( تا همین سه چهار روز پیش فقط شنیده بودم!)



- میگه حالا یکی یه حرفی زده تموم شده رفته. نیازی نیست به خاطر یه حرف خودتو ناراحت کنی.

قبول کردم و فهمیدم که یک چیزهایی اصلا نباید قابلیت ناراحت کردن را بهشان داد! اما دلم صاف نمی شود هیچوقت. شاید.

میگم تا مدتی بهتره مراعات کنیم و زیرپوستی عاشق باشیم.

قبول کرد خیلی خوب و آروم.

....... (بخشی از عاشقانه های زیرپوستی!!!)


هرسه خط تیره کاملا بی ربط به هم هستند و کاملا مربوط!


۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۲۶
بی‌ همگان
هو

_________

از چندنفرتون که هیچ ابایی ندارم اسمتونو ببرم( اما حوصله ی کش پیدا کردن قضیه رو ندارم) متنفرم. سادگی کردم که بهتون اعتماد کردم. برای خودم متاسفم.

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۳۶
بی‌ همگان
این داستان واقعی است ؟؟؟!

* چهارشنبه صبح کلاس ادبیات عمومی ۱ - استاد بوووووق با چهره ای بشاش وارد کلاس می شود.

از انتهای کلاس دخترخانمی که انگار در منزل شخصی اش آمده با دسته گلی آن چنان بزرگ به پیش می آید ...

- استاد گلم روزت مبارک ...

- ممنون دخترم ، بودن در کنار شما هدیه ایست از سوی خدا {و بیت شعری میخواند که خاطرم نیست}

دخترک بی توجه به افراد حاضر در کلاس ۵۶ نفری ! به سر میزش برمیگردد !

سکوت کلاس را فراگرفته و همه ی دخترها و پسرها به حرفای استاد توجه میکردند که ناگهان از  همان انتهای کلاس دخترک سخنی گفت :

- استاد اگر از حراست نمی ترسیدم میخواستم ببوسمت!

استاد که شاید قند در دلش آب میشد گفت : - من هم بجای دخترم دستانت را می بوسیدم !

و بی توجه به پسرهایی که در کلاس حضور داشتند .....!  و اگر حراست نبود ...!

شاید دخترک چندی پیش حیا ، عفت و وقارش را با لیوانی نصفه از آب خورده است ! گناه پسرک  چیست که بادیدین این صحنه شاید بخواهد قندی در دلش آب شود ؟؟؟

----------------------

شنیده‌ام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:

فـــراق یـار نـه آن می‌کنــــد کـه بتــوان گفـت


 

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۲۶
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــــ

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

من خواب یک ستاره‌ی قرمز دیده‌ام
و پلک چشمم هی می‌پرد
و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره‌ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده‌ام
کسی می‌آید.. کسی می‌آید
کسی دیگر.. کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست...‏
‍«فروغ»

 

 *راه نجاتی برای کشتی شکسته
که نه غرق می شود، نه نجات پیدا می کند

«نزار قبانی»

- ...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۱
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــــــ

نقره داغ، حال و روز یک مرد عاشق است
مرد عاشقی که
فکر می کرد
چون عاشق است،
معشوقه اش هم باید به همان اندازه
عاشقش باشد.


تقدیم به همه ی کسانی که از ابتدای قصه اشتباهی بودند و دوستی که حالا دوران نقاهتش را می گذارند و به تازگی خودش را در دعاهایم جا کرده..

 

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۱۸
بی‌ همگان
هو

________

عشق من!

دو هنگام تفاوت نمی کند کجای جهانم

وقتی تو در کنار منی

و وقتی که جنگ جهانی آغاز شود

«اسماعیل نوری علا»


صبح زود، خسته و خواب آلود بیدار شدم. مثل دیوانه ها قبل از هرکار دیگری رفتم سراغ سررسیدم. قلم به دست گرفتم. هی احساس می کنم باید چیزی برایت بنویسم. یک چیزی که بتواند حال این روزهام را بفهماند. هی فکر می کنم. هی نمی نویسم. هی نمی نویسم. دلم می خواهد کاری کنم. اما هی نمی شود. شاید دستم به کاغذ نمی رود. می نشینم پای سیستم. این صفر و یک ها آشناترند به عشق بازی های ما. ورد را باز می کنم. صفحه ی وبلاگم را باز می کنم. دیوانه وار زل می زنم به این سفیدی. باید چیزی برایت بنویسم. فکر می کنم. فکر می کنم. نمی شود. بی قراری دیوانه ام می کند. دارد ظهر می شود.. عشقت دیوانه ام کرده. دیوانه. می فهمی؟

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۴۵
بی‌ همگان