زن و زندگی و عاشقی
هو
-
دو دایی دارم. یکی 46 ساله و دیگری 41 ساله. که هر دو مجرد اند. از وقتی که زن و مرد را از هم تشخیص دادیم، بزرگتر ها میگفتند دایی بزرگه زن نمیخواد! راضی به ازدواج نمیشه! اصلا از اول زن نمیخواسته. و کلی خاطره داریم از ترفندهای آبجی ها برای زن دادن دایی که هیچکدام کارساز نبود! دایی کوچیکه اما داستانش فرق دارد. دایی 41 ساله در عنفوان جوانی عاشق شد. و به دلیل مخالفت خانواده ها نتوانست ازدواج کند و در دم شکست عشقی خورد. سال های سال با همان دختر رابطه داشت اما هیچ وقت به ازدواج ختم نشد. حالا هم هر دو شان مجرد اند. عشق این دایی و آن دختر همیشه برای من مثال زدنی بوده.
دایی کوچیکه از گیر دادن های اطرافیان برای ازدواج کمی مصون بوده. چون عشق ش به حدی فراگیر و معروف شده بود که کمتر کسی به خودش اجازه می داد بگوید حالا که این نشد، برو با دیگری ازدواج کن!
دایی ها یک اتاق داشتند که تصویری که از کودکی در ذهن ما خواهرزاده های شان مانده، یک اتاق شلوغ و شلخته ست! که هیچوقت رختخواب های شان را مرتب نمی کردند، و همیشه یک سری لوازم شخصی شان کف اتاق پخش بود. وسایلی که مربوط می شد به دایی بزرگه؛ دیوان اشعار خیام و باباطاهر بود و یک نی. و یک قاب عکس از خودش روی تاقچه. همیشه به همین اندازه سبک بار بود.
دایی کوچیکه اما دنیای پیچیده ای داشت. که اصلا شلوغی اتاق سهم بیشترش برای او بود. تصویری که الان جلوی چشمم رژه می رود، یک رادیو ضبط مشکی رنگ در گوشه ی اتاق است، و دو سه دفتر خاطرات که سوغات سربازی اش بوده و چندین و چند آلبوم عکس از دایی و دوستانش. به علاوه ی تعداد زیادی نوار کاست که همیشه همه جای اتاق پیدا می شد و کلی نگاتیو عکس. و یک تابلو روی دیوار که روی ش نوشته شده بود: «محبت که گناه نیست» ! که با خطی طلایی روی زمینه سیاه نوشته شده بود. و کلی خرت و پرت دیگر من جمله ماشین ریش تراشی و لباس های زیاد و جورواجور که همیشه باید خوش تیپ نشان ش می دادند و گوشی های خراب موبایل و یک دوربین عکاسی سبز رنگ که دیگر کار نمی کرد.
سرگرمی ما بچه مچه ها هم تورق دفتر خاطرات دایی بود که توی ش پر بود از شعرهای عاشقانه و نقاشی چشم و ابرو، و نخل و دریا! و دیدن هزاران باره ی عکس های آلبومش که نشان می داد آدم اهل حال و مسافرت است آن هم تنها و تنها سفرهای مجردی پسرانه. و وجود یک عکس سه در چهار دوست دخترش که هیجان ما را بر می انگیخت برای دیدن چندباره ی آلبوم ها. گرچه خودش را بارها و بارها دیده بودیم وقتی دایی ما خواهرزاده های لوس ش را سوار ماشین ش می کرد و می رفتیم دم در خانه ی دختر مهربانی که در عالم بچگی فقط می فهمیدیم که دایی دوست ش دارد و اصلا آن موقع ها الفاظی چون «معشوق» و «دوست دختر» برای مان معنایی نداشت.، او هم سوار ماشین می شد و با هم می رفتیم پارک و بستنی می خوردیم و شاد و خوشحال و بی خبر از اینکه هنگام بازی ما، او و دایی چه حرف هایی می زدند، راضی به خانه بر می گشتیم.
حالا بعد از آن سال ها، دایی بزرگه یک عارف مسلک است که با هیچکس حرف نمی زند. فقط جواب سلام آدم ها را می دهد. و البته چند دوست پیرمرد دارد که گاهی همنشین شان می شود. وقتی مادرش مُرد اصلا گریه نکرد و کلمه ای حرف نزد. اغلب اوقات در حال پیاده روی دیده می شود یا به سمت جمکران یا بی هدف در خیابان ها. موهایی تماما سیاه و فرفری دارد و سبیل! بیست سال است که همه به همین چهره می شناسندش.
دایی کوچیکه اما از یک دنیای دیگری ست! نمایشگاه ماشین دارد. آدم معروفی ست در صنف خودش. اندازه موهای سرش رفیق دارد و آدم خوش مشربی ست. همه دوست ش دارند. برای نمونه خودم، که عاشقش هستم! همیشه از همان جوانی اولین ها را با او شناختیم. مثلا اولین کسی که دوست دختر داشت! اولین کسی که موبایل خرید! از آن ها که گوشی اش مثل گوشی های تلفن های بی سیم خانگی الان بود! یک موتور بزرگ سبز رنگ داشت که چندسال بعد توی خیابان ها زیاد دیده شد و فهمیدیم که بهش می گویند «دی تی». هر ماشین جدیدی که می آمد اول زیر پای دایی می دیدم، بعد اسمش را یاد می گرفتیم. آدمی ست که توی زندگی اش همه چیز داشته. و الان اگر کسی از من بپرسد مناعت طبع، معرفت یا با مرامی را تعریف کن! من بی شک می گویم: «دایی کوچیکه». چیز دیگری که همه درباره اش می دانند این ست که خیلی مامانی بود. و وقتی مادرش رفت، بیش از هرکسی ضربه خورد. و حالا چند سالی می شود که امامزاده، هر صبح جمعه، دایی را به خودش می بیند. چشم های عسلی شیطنت باری دارد که هر آدمی را می تواند مجذوب خودش کند.
این دو دایی از دید خودشان زندگی مطلوبی دارند که برای این چند سال ماندن در دنیا راضی شان می کند. هرچند که احسان نمیتواند باور کند با چه انگیزه ای زندگی می کنند و می گوید اصلا مگر زندگی بدون «زن» هم امکان پذیر است؟!
جالب بود.
یا علی