هو
-
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضـرت پاییــز وا کنـد
«علیرضا بدیع»
هو
-
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضـرت پاییــز وا کنـد
«علیرضا بدیع»
هو
-
تقریبا هر روز دارم خدا رو شکر میکنم که «روحانی» با کلید اومده، نه «داس» !
هو
-
اینکه حالا درست شب تولد تو، موقع سلام دادن به خواهرت، وسط خیابان گریه ام گرفت، و تا خود خانه بند نیامد!، و بدون توجه به نگاه های آدم ها حس م را خراب نکردم و توی آن حال و هوا تنها و تنها یک نفر آمد توی ذهنم و یک ریز دعایش کردم، همه و همه را به فال نیک میگیرم.
تو بارها به من ثابت کردی برای بخشش چیزهای بزرگ به ظرفیت طرفت نگاه نمی کنی.
دوست داشتم پای نوشته ای که برای توست، تصویر حرم خواهرت دلبری کند.
هو
-
اینکه با یک حرکت ساده ی دختر همسایه، مثل آوردن آش نذری درب خانه مان، توی جمع شبانه ی خانوادگی کلی حرف و طنز و بحث و جدل(حتی) در می گیرد، یعنی ما آبجی های خوبی هستیم برایت!
قدرمان را بدان محمد!
هو
-
بعد از بیست سال، تنگ ِ هم زندگی کردن، حالا رفته ای شهر غریب و دوری مثل تهران و لابد همه ش میخواهی قصد ده روزه کنی و بمانی و ...
بمانی و بعد هم لای درس و بحث هات این دوری برایت عادی بشود و حتما من هم نباید دیگر به روی خودم بیاورم.
و هی به یاد آن روز ِ عباس آباد ِ بهشهر بیفتم و برای خنده هایم بغض کنم *
* آن جا که پاهای بلندت نتوانست عرض جوی پر از آب را طی کند، تازه فهمم گرفت که زمین خوردن برادر جلوی چشمان یک خواهر عاشق یعنی چه...