بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

احساس زیباییست که دیگر میدانی کسی هست تا غصه و دل تنگی ات را به آغوش بکشد ...

احساس قشنگی ست وقتی بدانی دیگر این روزگار است که باید با ساز تو برقصد ؛  نه تو با ساز روزگار ....

می خواهم سخت ترین فعلی که آسان برایت صرف می کنم  ؛ عمرم باشد ...

و سکوتی که .....

من ناخدای عشقم ، طوفان حریف من نیست / من عاشق تو هستم مجنون رقیب من نیست . . .

 

*********

زیبا ترین آغاز را با تو تجربه کردم ؛ پس تا زیباترین پایان با تو می مانم  .....

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۰:۴۵
بی‌ همگان
هو

_________

تو در کنـار منی عشق کار خود را کـرد

رسیده لحظه ی شیرین با تو ما شدنم

«محمد رفیعی»



هیچکس حال این روزای ما رو نمیفهمه احسان..


- همه ی آدم های عالَم یک تبریک جانانه به ما بدهکارند!

- توی چهار ماه گذشته از سال جدید؛ مرتضی. علیرضا. آلا. فهیمه. هادی. سرور. من و احسان. باید گفت سال، سال ِ ازدواجه.امیدوارم همین طور ادامه داشته باشه. نکته ی خوب ش هم میانگین سنی پایین بچه هاست. طوری که ما چند نفر یه 6،7 سالی میانگین سن ازدواج رو در کل کشور کشیدیم پایین! 

۲۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۱ ، ۰۸:۴۷
بی‌ همگان
هو

_________

همین پریشب که بالای سر «جامعه شناسی انحرافات» نشسته بودم و با زهرا از خستگی هام حرف می زدم، رفته بودم به پانزده شانزده سال بعد که دست دخترم را گرفته ام و به پارک همیشگی رفته ایم. پارکی که روزهای جوانی ام را در ش گذرانده ام با کلی خاطرات تلخ و شیرین.. کاش این صندلی های آبی تا چندسال آینده هم باشند تا با دخترم روی شان بنشینیم و من برای ش از خاطراتم بگویم. از غم ها و شادی هایی که با دوست ها م در این جا تجربه کردیم. از روزهایی که عاشق شدم و ساعت ها می آمدم روی یکی از همین صندلی های آبی می نشستم و به پدرش فکر می کردم.. از تمام روزهایی که خسته از دانشگاه بر می گشتم و این پارک مأمنی بود برای فکر کردن به همه اتفاقاتی که هیچ جای دیگر فکر کردن به شان آرامم نمی کرد. از همه ی تنهایی هایی که بیشتر از هرکسی همدم مادرش بودند روی این صندلی ِ سیمانی ِ آبی. توی روزهای سرد زمستان. تنهایی هایی که هیچکس نمی دیدشان.

دوست دارم بداند اگر وقت م را با کسی قسمت می کنم توی این پارک یعنی خیلی برای م عزیز و خواستنی ست. دوست دارم بفهمانم ش که چقدر بودن ش حالم را خوب می کند. و وقتی با چشمان قهوه ای ش به من زل زده ست و به حرف هام گوش می کند، دستم را لای آبشار موهاش فرو می کنم و برای ش از این روزهایی می گویم که اشتیاق بودن ش و دیدن ش مرا به سیاه کردن صفحه ی وبلاگم واداشته. و از ذوقی که بابا ش دارد از خواندن و شنیدن هرچیزی که مربوط به اوست. و اصلا به دخترم باید بگویم که بابا دوست تر ت داشته و دارد. و برای این همه عشق ش به تو بوده که همه چیز ت دلخواه اوست. از اسم ت گرفته تا موی بلند و لباس قرمزی که پوشیده ای..

و بعد از همه ی حرف ها وقتی از ش می خواهم اگر حرفی دارد، بزند؛ با چهره ای آرام و بی توجه - طوری که گویا تمام مدت حواس ش جای دیگری بوده - و با بهتی که زیر پوست ش وول می خورد از چیزهایی که شنیده و احتمالا نفهمیده، بگوید: «بریم تاب بازی» !

و من که آن همه احساس خرج ش کرده بودم، همان جا در همان لحظه بفهمم که بچه برای فهمیدن پدر و مادر پا روی زمین نگذاشته!  - او فقط آمده تا برود پی بازی ِ خودش! - و همان موقع توی دلم بگویم حیف! تمام آن شب هایی که هنوز نیامده بودی و من و بابا از تو حرف می زدیم و قربان صدقه ات می رفتـــیم!

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۳:۴۹
بی‌ همگان
هو

_________

روی میز مطالعه ام در کتابخانه ای که خاطراتش هیچوقت اجازه ی درس خواندن نمی دهند، نوشته شده بود: «حسن کچل هم دختر پادشاه چین را می خواست.»* اگر می دانستم نویسنده اش دختر بوده یا پسر میتوانستم حدس بزنم که آیا ادامه ی این جمله را از روی نا امیدی و استیصال یا از روی غرور و فخرفروشی ننوشته؟..

من برایش تکمیل کردم: «ولی حسن کچل آنقدر دوید تا رسید.»*


*یک عاشقانه ی آرام - نادر ابراهیمی -


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳
بی‌ همگان
هو

________

دارم به کلمه ی «دلتنگی» فکر می کنم.

دلتنگی برای همه ی روزهایی که رفته اند و تمام روزهایی که نیامده اند هنوز..



- من بالاخره یه روز نگاه سنگین آدما رو از زندگی م برمی دارم. قول میدم.

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۱ ، ۲۱:۱۷
بی‌ همگان
هو

_______

باید یکی پیدا بشود که هر روز هر لحظه با تمام وجود، با نگرانی توی چشم هام زل بزند و بگوید: «مواظب خودت باش»، تا من برایش بگویم که: نمی توانم از خودم مواظبت کنم.. از پس این «خود»م بر نمی آیم. این «خود»ِ سرکش ِ زبان نفهم ِ لعنتی!


*شاملو

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۱ ، ۱۲:۳۵
بی‌ همگان
هو

_______

دور از تو

فواره ی بی قرارم

پرپر می زنم

که از آسمان تهی

به خانه ی اولم برگردم.

«شمس لنگرودی»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۱ ، ۱۰:۰۰
بی‌ همگان