بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

_________

دلتنگ محرم سال گذشته ام که هوا سردتر بود و من گرفته تر. دلتنگ شب هایی که بعد از کلاس بی آنکه به خانه بروم یا چیزی بخورم، در هوای سرد، توی خیابان ها قدم می زدم تا برسم به هیئت. می رسیدم. خیلی زودتر از اینکه حتی همه ی خادمین آمده باشند. داخل مسجد می رفتم و کنار یکی از ستون ها، جایی که هیچ آشنایی نبیندم، کز می کردم. - دو سالی می شود که فهمیده ام آدم باید توی هیئت تنها باشد. بدون هیچ کس. - سرما تا اعماق ته ام رفته بود و باعث می شد مچاله بشوم؛ طوری که زانوهایم را بغل کنم و سرم را رویشان بگذارم. توی مسجدی که خلوت بود و ساکت. که هیچ صدا و تصویر ِ روضه گونه ای شنیده و دیده نمی شد، توی چشم هام سوزشی حس می کردم.. آن روزها گرم شدن چشم هام با اشک اتفاق تازه و عجیبی برایم نبود. روزهایی بودند که هیچکس سر از کارم در نمی آورد. روزهایی که با همه بودم و با هیچکس نبودم. روزهایی که نگرانی را در چشم های زهرا می دیدم و به روی خودم نمی آوردم. و زهرا هم مثل همیشه نصیحتم نمی کرد. و من مثل همیشه دوستش داشتم. می نشستم توی مسجد و قبل از شروع مراسم گریه می کردم. بی صدا.  سر و صدای اطراف که زیاد می شد، حاج مهدی که شروع می کرد، صدایم را آزاد می کردم و هق هق می زدم. بدون آنکه نگران نگاه ها و قضاوت های مردم باشم. روزهای خوبی نبود. شاید بدتر از همیشه. تنها دلخوشی و مامن آن روزهایم همین هیئت بود. هیئت برایم بهترین جای دنیاست. که دیوانه ام می کند. که عاشقم می کند. که آرام و بی قرارم می کند. نه فقط در محرم که در طول سال هم برای رفتن، انگیزه و شوق دارم. و هر هفته ای که محمد پیشنهاد می داد و بدهد با سر می روم. با محمد که می رفتم نه تنها خود ِ هیئت که پیاده روی های آخر شب بعد از مراسم هم تشویقم می کرد به رفتن. توی هوای سرد. که دست هام جیب ِ محمد را اشغال می کرد. حرف های خواهر برادری ِ توی راه برایم لذت بخش تر از هر هم صحبتی دیگری بود. دیشب حاج حسین یکتا می گفت با یکی رفیق شوید و پایه هیئت رفتن هم بشوید. محمد رفیق هیئت من بود و حالا هم گاهی هست. امسال اما رفیقم کس دیگری ست. رفیقی که وقتی سال های گذشته در مسیر برگشت از عزاداری همدیگر را توی خیابان می دیدیم، فکرش را هم نمی کردیم امسال در کنار هم باشیم. رفیقی که خوب است. رفیقی که هیئت دیگری را برای عزاداری دوست دارد اما بخاطر من همراهی ام می کند. رفیقی که حواسم را می برد به آن طرف خیابان. به مردانه! رفیقی که قرار ست تا آخر پای رفاقت ش بمانم.

اصلا قرار نبود از این ها بنویسم! راستش یادم هم نمی آید می خواستم چه بگویم. فقط می دانم که همین حالا، در لحظه، در دلم گرمای دلپذیری حس می کنم که از هیئت است و این شب ها..

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۱:۰۵
بی‌ همگان
هو

_________

هزار سال از غم لیلی گذشته است

هنـوز مردم صحرانشین سیه پوشند

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۱۷:۰۲
بی‌ همگان
هو

__________

از ابتدای امسال خوش بین بودم به 91. که الحمدلله تا نیمه و بیشتر از نیمه هم تصوراتم درست از آب درآمد. دو سه هفته ی قبل بود که اولین سوالاتش را برای مسلط شدن به موضوعی که قرار بود راجع بهش تصمیم بگیرد، از من پرسید. تا همین چند روز پیش درگیر بودیم. به خودش نگفتم که گاهی در آن روزها توی ذهنم یک چیزی وول می خورد مبنی بر اینکه دارد سرکارم میگذارد! اما خب به قرینه کم کم متوجه شدم که نه! ظاهرا قضیه جدی ست. باید زودتر از این ها دوستان وبلاگی را مطلع می کردم تا عده ی کثیری خیالشان از بابت ش راحت شود! اما مرگ مادر م.ح.م.د انگیزه و دل و دماغی برایم نگذاشت.

حالا که می بینم خودش در کمال آرامش چسبیده به زندگی جدید ش و به روی مبارک هم نمی آورد که وبلاگی هم داشته، لازم می بینم وظیفه ی خطیر و مهم ِ رساندن ِ این خبر ِ میمون و مبارک را بنده به دوش بکشم؛

و آن اینکه خانم ز.عین یا گمن|مه یا جودی ابوت یا هر اسمی که شما می شناسیدش، چند روزی ست که وارد زندگی متاهلی شده. و جماعتی را از شر پست های فلان فلان شده ی خودش خلاص کرده! گرچه باید اشاره کنم - برای جلوگیری از سوتی های احتمالی! - که همسر نام برده از آن هایی نیست که توی پست هایش تصویرش را می دیدید!


فقط خودش میدونه که چقدر خوشحال شدم. و برای هزارمین بار از اینجا هم شیرینی این اتفاق رو برای هر دو شون، ابدی آرزو میکنم.


*بله! با شما هستم!... فقط بدانید که خوش به حالتان!

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۱ ، ۱۲:۴۸
بی‌ همگان
هو

_________

16، 17 سال که داشت همیشه از انتها تا ابتدای کوچه رو با ترانه خوندن و رقص طی می کرد. پسر شاد و شنگولی بود. از همان روزهای اولی که همسایه ی ما شده بودند و چندباری دیده بودمش، سعی می کردم سر راهش قرار نگیرم. یا یک جوری رفت و آمد کنم که بهم سلام نکنه و مجبور نباشم جوابشو بدم. ازش بدی ندیده بودم. اما انگار ازش می ترسیدم. دقیقا نمیدونم به چه علت. فکر کنم چون زیادی خوشحال بود همیشه! آدمای الکی خوش ترسناکن!

یه بار سر یکی از دختر های همسایه که توی خیابون مزاحمش شده بودن، دعوا کرده بود و کلی کتک خورده بود و زده بود. ولی من که شیرین کاری های خودش رو توی خیابون برای دخترا دیده بودم، زیاد حس خوبی بهم دست نداد برخلاف بعضیا.

 بعدها معتاد شد.. و علی رغم روزهای گذشته ی شاد نوجوانی، خیلی سر به زیر و نحیف و افتاده حال شده بود و کمتر کسی می دید ش. حال و روز خوبی نداشت. مادرش رو زیاد اذیت می کرد.

چند سال بعد عاشق یک دختر پاکستانی شده بود که اصرار داشت به ازدواج ختم بشه، اما خانواده ش زیر بار نمی رفتن. بعد از مدتی خونه رو ترک کرد و رفت پی عشقش. دیگه نمی دیدمش توی کوچه. فقط یکی دوباری خبر رسید که به جرم حمل مواد مخدر زندانه. بعدتر فهمیدیم که شریک زندگیش، شریک جرم ش هم بوده.

چند روز پیش خبر رسید مسعود اعدامی شده.نه خوشحال شدم و نه ناراحت. فقط نشستم و از روزهای رقاصی توی کوچه تا امروزش را برای خودم تداعی کردم.. به این فکر می کردم که در شکل گرفتن وضعیت فعلی ش چه کسی سهم بیشتری داشت..

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۷
بی‌ همگان
هو

________

اونایی که میگن گذشته رو نمیشه تغییر داد، هنوز خاطره ننوشتن!

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۱ ، ۱۸:۲۷
بی‌ همگان
هو

________

آرزو دارم روزی برسه که در فضایی صمیمانه تر و با آزادی بیان بیشتر بتونیم همدیگه رو خراب کنیم.!


- به بهانه ی نمایشگاه مطبوعات -

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۱ ، ۱۴:۵۳
بی‌ همگان
هو

_________


اگر فکر می کنید در روزگار وصل، از شر حال و هوای خزان زده ی پاییزی راحت می شوید، سخت در اشتباهید.

اصلا خدا دلش خواسته یک فصلی این وسط مسط ها بگذارد برای حالگیری ملت. اصلا هم هیچ ربطی به شرایط روانی و شخصیتی آدم ندارد!

این هم که می گویم «حالگیری» یعنی نه اینکه بد باشد لزوما یا همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. یعنی اینکه در میان روزها و شب های خوب ِ عاشقی در کنار آرام جانت، یک شب که از آموزشگاه برمیگردی، به زیر پل که میرسی، از کنار پارک ِ باران خورده که عبور می کنی، به یک باره یک دلتنگی عجیبی بغلت می کند و سخت فشارت می دهد. و این حالت به حدی یکهویی و عجیب اتفاق می افتد که اصلا فرصت نمی دهد بفهمی الان دقیقا دلت تنگ چه چیزی ست و اصلا حرف حسابش چیست. و تنها چیزی که به آن یقین داری این است که دلیل ِ این حال و هوای بی دلیل چیزی نیست جز همین «پاییز» ِ لعنتی... پاییزی که مثل تعطیلات تابستان تا نیامده انتظارش را می کشی و وقتی از راه می رسد با جان کندن به پایان می رسانی.


*ینی دارم از شدت عشق، خل میشم!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۸:۳۱
بی‌ همگان
هو

_________


هوا

هوای عشقه..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۸:۰۴
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــ

از عرفه ی سال گذشته -که زیر بارونِ پاییزی ِ حرم بانو گذشت- تا امروز، زندگیم زیر و رو شده. که اتفاقا زور شیرینی هاش به تلخی هاش میچربه. که بیشتر از همیشه مدیون خدا م. که بهترین روزهای زندگی م رو برام رقم زده..

اما امسال هم مدت زمانی که اعتراف میکنم به گناهام و ناشکری هام مثل هرساله. شایدم بیشتر..

 

سال گذشته بیش از هر وقت دیگه ای خسته بودم. و به همون اندازه امیدوار.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۷:۰۱
بی‌ همگان