به نام پدر
_________
بچه تر که بودم فکر می کردم آهنگ های شاد برای وقت های شادی ست و غم انگیزهاش برای لحظه هایی که ناراحتیم. مداحی را هم فقط محدود به ایام عزاداری می دانستم. یعنی تصور می کردم این هایی که همه وقت مداحی گوش می کنند آدم هایی افسرده هستند! توی کَت م نمی رفت که می شود کسی ناخوش نباشد و حتی روزهای خوبی داشته باشد اما مداحی های عزاداری گوش بدهد! حالا چند روزی ست با این که حالم خوب است و همه چیز آرام، و حتی اینکه 13رجب نزدیک ست و من اگر روزی از سال را اگر بخواهم به حال ِ خوش بگذرانم همین روز ست، توی پخش موسیقی گوشی م این را گذاشتم روی تکرار و مدام گوشش می دهم. جنس غمی که می دهد برایم شیرین و دوست داشتنی ست. و اصلا حالم را بد نمی کند! بعد فکر کردن به این که امسال روز بی پدری ملت و روز پدر به هم رسیده.. و اینکه اینطور که مداح می گوید اگر قدرش را ندانی، ... بعدتر ترسی که همیشه همراهم بوده شدت می گیرد. و یاد ِ خواب هایی که تا به حال چندین بار دیده ام و با گریه ی بی امان خودم بیدار شدم و .. عکسش را که گاهی روی صفحه ی گوشی م هست را بوسیده ام و به خدا سپردم اش.. ک هربار به همین جا که می رسم دل نگرانی ها و تشویش هام از پا درمی آیند. یعنی جایی که آرامش را در هیچ جا نمی یابم جز همین توکل و سپردن.. بعدتر حتی به خودم حق می دهم که بابایی ترین دختر دنیا باشم وقتی از خواب م با بابا حرف می زنم و چشم هاش پر اشک می شود و خیلی خوب دلیل ترسم را می فهمد. بعد یکجوری که هم خودش و هم من را آرام کند از آن روزهایی می گوید که بعد از فوت امام فکر می کردیم دنیا تمام می شود و یتیمی ملت را از پا در می آورد اما خدا برای مان سنگ تمام گذاشت و سکینه ای فرستاد که حالا بعد از 23 سال احساس کمبود نمی کنیم. این حرف هاش مومنم می کند به لطف و بزرگی خدا. که حتی دیگر نمی توانم از خواب ها و دل آشوبه هایی که وقتی در ماموریت ست حرفی بزنم. طوری بلد ست دیوانه ام کند با آرامشش که یک دختر ِ بابایی ِ همیشه نگران دیگر به خودش اجازه نمی دهد از چیزی بترسد. با مهربانی ها و شوخی های بامزه و همراهی های همیشه اش، طوری دخترش را عاشق می کند که حالا موقع نوشتن پست وبلاگش نمی تواند جلودار اشک هایش باشد!.. - به یاد ندارم تا به حال از «پدر» نوشته باشم و صفحه ی کاغذ یا مانیتور برایم تار نشده باشد -
در تمام عمرم جان دار ترین و شیرین ترین خنده ها را در خانه داشته ام و آن هم برای بابا. بخاطر بابا. و اصلا به دلیل ِ بابا. گرچه خودم گاهی خنده را از لب هاش گرفته ام..
دیروز توی تشییع جنازه ی شهدای گمنام دلم لرزید وقتی فهمیدم تعدای شان برای والفجر8 هستند. احساسم برای والفجر8 ی ها یکجور متفاوتی ست. همان حسی که در اروند فرق می کند با دیگر جاها. حسی از همان جنس که صبح های زود که چشم های سرخ بابا را می بینم، دارم. یا عود کردن حساسیت ش در هوای خشک.. حسی که هیچوقت نمی توانم به کسی بفهمانم.
«پدر» لفظ مقدسی ست که برای من هم معنی ِ «رفیق» است. رفیقی که آدم جز «فهمیدن» توقع دیگری ازش ندارد. که به خوبی توقع ام را برآورده می کند. که شکر وجودش کار همیشه ام ست.
ان شاالله همیشه سالم و سلامت باشن:)