هو
_________
مرد بزرگ
از همان موقع که بچه تر بودم،
وقتی می پرسیدند مامانتو بیشتر دوس داری یا بابا، به راحتی
می تونستم بگم بابا! اما نمی گفتم. نمیدونم چرا.
و حتی دقیقا نمیدونم چرا بابا رو بیشتر دوس داشتم!
همیشه هم هرکس چند مدت با من رابطه داشت، می تونست متوجه
بشه که من چقدر بابایی ام! و چقدر قبولش دارم.
وقتی میای خونه، کسی که همیشه مشتاق شنیدن حرفاته، باباس؛
وقتی میخوای ناز کنی، کسی که بیشتر از همه خریداره، باباس؛
وقتی میخوای شوخی و شیطونی کنی، اونی که پایه س باباس
(البته به همراه داداش!)؛
وقتی مریضی، اونی که بیشتر نگرانیشو بروز میده، باباس؛
وقتی از کنکور یا هر امتحان مهم دیگه برمی گردی، کسی که
چشماش پر از نگرانی و سواله، باباس؛
وقتی اطرافتو نگاه می کنی و می بینی کسی که یه مرد ِ سالم و
خوبه، بابای توئه؛
وقتی ..
وقتی .. ؛
خب بایدم خیلی بابایی باشی! نه؟
.
نمیتونم این حرفا رو به خودش بگم.اینجا نوشتم.به بهانه ی روز پدر.
مرد کوچک
چندسالی هست که با هم دعوا نکردیم،
مثلا بزرگ شدیم !
اگر من نبودم، تا حالا از بی برادری معتاد شده بود!
از کوچیکیامون تا الان هروقت میخواست شیطنت های پسرونه (به
قول من شوخی خَرَکی !!) بکنه، من همراهی ش می کردم..
تا الانم بخاطر همین همراهی ها چندبار صدمه ی جسمی ِ شدید و
خفیف دیدم!
گاهی فکر می کنم شوخ تر و جدی تر از «محمد» تو دنیا نیست!
وقتی داره شیطنت میکنه و سر به سر ملت میذاره، باورت نمیشه
این همونیه که ساعتها بحثای جدی ِ سیاسی – اعتقادی – اجتماعی میکنه.
امروز تولدشه.
فک کنم هیچ تبریکی نمیتونست مث تبریک من به وجدش بیاره!
پیامک تبریکم این بود:
ما به خرداد پر از «فاجعه» عادت داریم!
تولدت مبارک!
.
اصولا عشق میکنه وقتی مث خودش باهاش رفتار میکنی!
اسپیکر رو روشن کنید لطفا!
خیلی دوسش دارم.