کوچه های ناتمام
هو
___
ساعت 5 صبح،
با لباس ِ نارنجی اش و جارو به دست، در کوچه قدم می زد.
من هم طبق روال هر روز به طرف نانوایی می رفتم.در همان کوچه.
در یک خط به سمت هم می رفتیم.
مقصد او انتهای کوچه بود و مقصد من ابتدای کوچه.
همان طور که مثل همیشه آیـة الکرسی را زمزمه می کردم به سمتش می رفتم.
به چند متری اش که رسیدم با تکان دادن سر و با لبخندی صمیمانه سلامش دادم.
اما جوابی ندیدم.
آمد و آمد نزدیک..طوری که حس کردم الان به هم برخورد می کنیم.
دو دستم را عمود سینه اش کردم و متوقف اش کردم!
به محض تماس دستم با سینه اش از جا پرید.
تازه آن لحظه فهمیدم در تمام طول این پیاده روی اش خواب بوده!!
بعد از بیدار شدن با خجالت عذر خواهی کرد. اینقدر عذرخواهی کرد و اظهار شرمندگی، که چیزی نمانده بود اشک های آماده ام سرازیر شود..
می خواستم دستان خسته اش را ببوسم. و بگویم که تو و امثال تو در دعاهای همیشه ام حضور دارید.
می خواستم در آغوشش بگیرم و بگویم هربار که می بینم ات، شرمنده می شوم از این همه مهربانی ات.از این همه خستگی ات. از این همه قانع بودن ات..
اما از فرط خجالت زدگی خیلی سریع،طوری که متوجه نشدم، رفت و از دیدم محو شد.
- واقعی بود.
- دِینی بود که باید ادا می شد.
- این "تعلق" نارس به دنیا آمده! فقط بخاطر یک دوست. وگرنه قرار بر "نبودن" بود.