_________
دیروز که مدادتراش را توی به روز شده ها دیدم، با خودم گفتم یادم باشد بهش بگویم این بار که خواست بیاید قم، خبرم کند برم پیش ش تا یکی بزند توی صورتم! من یک سیلی بهش بدهکارم! از همان روز توی نمایشگاه. حس می کنم روی دلش مانده بود چون چند بار به روی م آورد. عیبی ندارد. حاضرم همان سیلی را بخورم. دوست ندارم آن دنیا محکم ترش را از خجالت م در بیاورد. البته باید قول بدهد یواش بزند! من هم یواش زدم. اصلا از این سیلی های یواش به خیلی ها زدم. و همه شان به شوخی بوده. فقط یک بار که می خواستم همین شوخی را با محمد بکنم، یکهو جدی شد! ناخواسته محکم زدم! وقتی زدم، هم من هم محمد خشک مان زد. بعد من بلافاصله مثل این خواهر های ذلیل و مهربان عذرخواهی کردم و گفتم که می خواستم یواش بزنم. خلاصه مدادتراش باید یک سیلی به من بزند. اصلا هرجور راضی می شود، بزند. (حالا آمدیم و با کشتن م راضی شد!!) گردن باریک تر از موی م تحمل این دِین های سنگین (!) را ندارد. گفتم گردن م!؛ در آینده ای نه چندان دور جان می دهد برای پس گردنی! به خودم وعده دادم اگر دختر خوبی باشم و امتحاناتم را پاس کنم، (فقط پاس کنم!) می نشینم روی صندلی ِ آرایشگاه ِ بر آفتاب ِ بابا و بهش می گویم با ماشین ریش تراشی اش موهای م را از ته بزند. از ته ِ ته که نه. می گویم این بار با شماره 14 بزند. همین، یکی از انگیزه های من برای زندگی ِ بعد از 18 تیر ست. 18 تیری که برای م حکم آزادی را دارد. حالم گرفته می شود وقتی می بینم امتحانات ِ همه قبل از من به پایان می رسد. یعنی بقیه می توانند چند روز بیش تر خوشی کنند! این اصلا جوانمردانه نیست که همه با فراغ بال هی بیایند و وبلاگ های شان را به روز کنند یا بروند پارک و کافه یا هر کتابی دوست دارند، بخوانند و یا اصلا با آرامش به عشق شان برسند، بعد من ِ بیچاره درگیر امتحان باشم. درگیر امتحان بودن هم که وقت نمی گیرد. فقط جان آدم را ذره ذره در می آورد! بعد من هم که توی امتحانات اعصاب درست حسابی ندارم که کسی بتواند تحملم کند!، در نتیجه نه می توانم با زهرا بروم پارک نه با بهار کافه. نه با هیچکس هیچ جای دیگر.
راستی باید یادم باشد بعد از امتحانات از دوستم «آرام» که بازیگر تئاتر است بپرسم چطور انقدر راحت بازی می کند. چطور نقشی را بازی می کند که می داند نقش خود ِ واقعی اش نیست و تازه این همه به کارش عشق می ورزد! چطور می تواند هر روز دروغ بگوید. اصلا همه ی بازیگر ها خفه نمی شوند از بس دروغ می گویند؟ بنظر من نقش هر بازیگری حتی اگر خیلی هم آموزنده و به درد بخور باشد، باز هم نمی شود دروغ بودن ش را نادیده گرفت. هنوز چندماه بیش تر نگذشته که یک دروغ بزرگ گفته ام و شروع کردم به بازی یک نقش. نقشی که نویسنده و کارگردان و بازیگرش خودم هستم. دیگر رسما با پای خودم دارم می روم به گاج! (ثبت نام کنم!!!) هرچند از ابتدا برای رسیدن به هدفی خیر این دروغ بزرگ را(که حالا خودم هم باورم شده) گفتم و حالا تا حدودی نتایج مثبت ش را هم دارم می بینم، اما دارم له می شوم دیگر! گرچه در پایان این فیلم به همه ثابت می کنم که چاره ای جز این کار نداشتم و داستان باید اینطوری پیش می رفت. می دانم که هیچ کس به من حق نمی دهد. شده ام مثل رضا عطاران در «اسب حیوان نجیبی ست». (فیلمی که حواشی اش بهتر از خودش یادم مانده! مثل سعادت آباد!) من نیت بدی ندارم. اما به بینندگانی که از نیت من خبر ندارند حق می دهم که فکر کنند چقدر عوضی ام! البته اولش ناراحت می شدم که قضاوت های ناجوری درباره ام می شد. اما حالا دیگر جلوی خودم هم که فحش م بدهند، (به قول میم لام) به کفش م هم حساب نمی کنم! و گرچه دیشب بهم ریختم و خواستم بزنم زیر همه چیز، اما حالا تصمیم دارم تا آخرش بایستم و جا نزنم. حتی اگر دختر و پسر جوانی که به تماشای فیلم م نشسته بودند، در راه برگشت توی ماشین بهم بگویند فیلم مزخرفی بود! اگرچه ته دل شان راضی باشند، نه از تماشای فیلم که از با هم بودن شان!
من به بهانه ای این فیلم آدم های زیادی را کنار هم قرار دادم. دوستی ها و علاقه های زیادی بوجود آوردم. حتی اگر به هدف م هم نرسم، همین برای م کافیست.
*افسوس از نزدیک اما کوهی از کاهم - اعظم سعادتمند -