بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

__________

از ابتدای امسال خوش بین بودم به 91. که الحمدلله تا نیمه و بیشتر از نیمه هم تصوراتم درست از آب درآمد. دو سه هفته ی قبل بود که اولین سوالاتش را برای مسلط شدن به موضوعی که قرار بود راجع بهش تصمیم بگیرد، از من پرسید. تا همین چند روز پیش درگیر بودیم. به خودش نگفتم که گاهی در آن روزها توی ذهنم یک چیزی وول می خورد مبنی بر اینکه دارد سرکارم میگذارد! اما خب به قرینه کم کم متوجه شدم که نه! ظاهرا قضیه جدی ست. باید زودتر از این ها دوستان وبلاگی را مطلع می کردم تا عده ی کثیری خیالشان از بابت ش راحت شود! اما مرگ مادر م.ح.م.د انگیزه و دل و دماغی برایم نگذاشت.

حالا که می بینم خودش در کمال آرامش چسبیده به زندگی جدید ش و به روی مبارک هم نمی آورد که وبلاگی هم داشته، لازم می بینم وظیفه ی خطیر و مهم ِ رساندن ِ این خبر ِ میمون و مبارک را بنده به دوش بکشم؛

و آن اینکه خانم ز.عین یا گمن|مه یا جودی ابوت یا هر اسمی که شما می شناسیدش، چند روزی ست که وارد زندگی متاهلی شده. و جماعتی را از شر پست های فلان فلان شده ی خودش خلاص کرده! گرچه باید اشاره کنم - برای جلوگیری از سوتی های احتمالی! - که همسر نام برده از آن هایی نیست که توی پست هایش تصویرش را می دیدید!


فقط خودش میدونه که چقدر خوشحال شدم. و برای هزارمین بار از اینجا هم شیرینی این اتفاق رو برای هر دو شون، ابدی آرزو میکنم.


*بله! با شما هستم!... فقط بدانید که خوش به حالتان!

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۱ ، ۱۲:۴۸
بی‌ همگان
هو

_________

16، 17 سال که داشت همیشه از انتها تا ابتدای کوچه رو با ترانه خوندن و رقص طی می کرد. پسر شاد و شنگولی بود. از همان روزهای اولی که همسایه ی ما شده بودند و چندباری دیده بودمش، سعی می کردم سر راهش قرار نگیرم. یا یک جوری رفت و آمد کنم که بهم سلام نکنه و مجبور نباشم جوابشو بدم. ازش بدی ندیده بودم. اما انگار ازش می ترسیدم. دقیقا نمیدونم به چه علت. فکر کنم چون زیادی خوشحال بود همیشه! آدمای الکی خوش ترسناکن!

یه بار سر یکی از دختر های همسایه که توی خیابون مزاحمش شده بودن، دعوا کرده بود و کلی کتک خورده بود و زده بود. ولی من که شیرین کاری های خودش رو توی خیابون برای دخترا دیده بودم، زیاد حس خوبی بهم دست نداد برخلاف بعضیا.

 بعدها معتاد شد.. و علی رغم روزهای گذشته ی شاد نوجوانی، خیلی سر به زیر و نحیف و افتاده حال شده بود و کمتر کسی می دید ش. حال و روز خوبی نداشت. مادرش رو زیاد اذیت می کرد.

چند سال بعد عاشق یک دختر پاکستانی شده بود که اصرار داشت به ازدواج ختم بشه، اما خانواده ش زیر بار نمی رفتن. بعد از مدتی خونه رو ترک کرد و رفت پی عشقش. دیگه نمی دیدمش توی کوچه. فقط یکی دوباری خبر رسید که به جرم حمل مواد مخدر زندانه. بعدتر فهمیدیم که شریک زندگیش، شریک جرم ش هم بوده.

چند روز پیش خبر رسید مسعود اعدامی شده.نه خوشحال شدم و نه ناراحت. فقط نشستم و از روزهای رقاصی توی کوچه تا امروزش را برای خودم تداعی کردم.. به این فکر می کردم که در شکل گرفتن وضعیت فعلی ش چه کسی سهم بیشتری داشت..

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۷
بی‌ همگان
هو

________

اونایی که میگن گذشته رو نمیشه تغییر داد، هنوز خاطره ننوشتن!

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۱ ، ۱۸:۲۷
بی‌ همگان
هو

________

آرزو دارم روزی برسه که در فضایی صمیمانه تر و با آزادی بیان بیشتر بتونیم همدیگه رو خراب کنیم.!


- به بهانه ی نمایشگاه مطبوعات -

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۱ ، ۱۴:۵۳
بی‌ همگان
هو

_________


اگر فکر می کنید در روزگار وصل، از شر حال و هوای خزان زده ی پاییزی راحت می شوید، سخت در اشتباهید.

اصلا خدا دلش خواسته یک فصلی این وسط مسط ها بگذارد برای حالگیری ملت. اصلا هم هیچ ربطی به شرایط روانی و شخصیتی آدم ندارد!

این هم که می گویم «حالگیری» یعنی نه اینکه بد باشد لزوما یا همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. یعنی اینکه در میان روزها و شب های خوب ِ عاشقی در کنار آرام جانت، یک شب که از آموزشگاه برمیگردی، به زیر پل که میرسی، از کنار پارک ِ باران خورده که عبور می کنی، به یک باره یک دلتنگی عجیبی بغلت می کند و سخت فشارت می دهد. و این حالت به حدی یکهویی و عجیب اتفاق می افتد که اصلا فرصت نمی دهد بفهمی الان دقیقا دلت تنگ چه چیزی ست و اصلا حرف حسابش چیست. و تنها چیزی که به آن یقین داری این است که دلیل ِ این حال و هوای بی دلیل چیزی نیست جز همین «پاییز» ِ لعنتی... پاییزی که مثل تعطیلات تابستان تا نیامده انتظارش را می کشی و وقتی از راه می رسد با جان کندن به پایان می رسانی.


*ینی دارم از شدت عشق، خل میشم!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۱ ، ۱۸:۳۱
بی‌ همگان
هو

_________


هوا

هوای عشقه..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۸:۰۴
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــ

از عرفه ی سال گذشته -که زیر بارونِ پاییزی ِ حرم بانو گذشت- تا امروز، زندگیم زیر و رو شده. که اتفاقا زور شیرینی هاش به تلخی هاش میچربه. که بیشتر از همیشه مدیون خدا م. که بهترین روزهای زندگی م رو برام رقم زده..

اما امسال هم مدت زمانی که اعتراف میکنم به گناهام و ناشکری هام مثل هرساله. شایدم بیشتر..

 

سال گذشته بیش از هر وقت دیگه ای خسته بودم. و به همون اندازه امیدوار.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۷:۰۱
بی‌ همگان
هو

__________

فک کنم اینکه توی کافه، پشت میز همیشگی، روی صندلی ای که همیشه خودت می نشستی، روبروی همون آدمِ همیشگی، یه نفر دیگه رو ببینی، -که ته چهره ش شبیه یه رقیبه،- خیلی سخته. طوری که سرت درد میگیره و نفس ت بالا نمیاد. طوری که دیگه نه میتونی چیزی بخوری نه حرفی بزنی. طوری که همون لحظه سوئیچ رو از روی میز برمی داری و میزنی بیرون..

«امروز - کافه ی همیشگی»




۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۳
بی‌ همگان
هو

_________

تا به حال چندین بار «چهل سالگی» رو دیدم. هر بار هم کلی حالمو بد میکنه دیدنش. داستانش داغونم میکنه. چون زیاد می فهممش. اما هربار به عشقِ یه قسمتش می شینم و تا انتها تماشا میکنم. همون جایی که نگار تمدن نشسته روبروی کوروش کیان(ظاهرا عشق قدیمی ش) و در جواب سوال کوروش که میپرسه: «تو واقعا از وضعی که داری راضی ای؟»، میگه:

«یه جایی خوندم یه موج سوار وقتی از یه موج بلند رد میشه، خیلی هیجان داره. ولی وقتی به ساحل امن میرسه لذتش چند برابر میشه. فرهاد(همسرم) به من امنیت میده.»

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۸:۴۱
بی‌ همگان





۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۱ ، ۱۸:۱۱
بی‌ همگان