طاقت بیار رفیق!
________
دیشب با محمد نشستیم مثل دو آدم ِ بدبخت ِ شب امتحانی تا صبح درس بخوانیم! یکی دو ساعت که از نیمه شب گذشت، محمد که در حالت 15 درجه بود، با قیافه ی داغون و چشم های گیج، سرش رو از توی کتاب بالا اورد و نگاهم کرد و گفت؛ زهره! من دیگه low battery !!
من هم که نمیخواستم برود بخوابد و من و آن جزوه ی وحشتناک و فضای ساکت اتاق و خواب آلودگی را با هم تنها بگذارد، شروع کردم به راهکار پیشنهاد دادن برای سرحال ماندن که تلفنش زنگ خورد. دوستش بود. او هم خسته شده بود و می گفت من کم اوردم و میروم که بخوابم. محمد که چند ثانیه قبل داشت ناله می کرد از استیصال!، خیلی خوشحال و پرانرژی برخورد کرد. هی میگفت تو میتونی! نخواب! طاقت بیار! و از این دست شوخی ها. با صدای بلند هم می خندید!طوری که با اشاره فهماندمش که همسایه ها خواب هستند و مراعات کن!
اصلا انگار نه انگار خودش جنازه بود تا همین دقیقه ی قبل.خلاصه که کلی روحیه داد به دوستش برای درس خواندن.
داشتم فکر میکردم من اگر ازاین رفیق ها داشتم، تا الان یک چیزی شده بودم احتمالا! اما افسوس که رفقای ما همیشه ذغال خوب همراهشان است!
حالا بماند که محمد نیم ساعت بعد از اتمام صحبتشان رفت خوابید!
-- این روزها زیاد در گوشم میخواند: +
جالب اینجاست که او را اکثراً نمی بینیم و سر آخر کفرش را می گوئیم...
ای بنده اگر عشق مرا برای بازگذشت به سوی من می دیدی از شوق بند بند بدنت از هم می گسست...
همین که چیزی نشده اید را: خدا را شکر
سلام و یا حق!!!