دستور ِ بر زمین مانده ی فرمانده
_________
همیشه وقتی حرف از یک درد اجتماعی زده می شد، تنها راه حل را «کار فرهنگی» می دانست. خیلی اصرار داشت.طوری که گویا تنها داروی پیشگیری و درمان ِ همه بیماری ها همین «کار فرهنگی» کردن ست.
بزرگترها و پیشکسوتان که کمی در این کارها، دستی داشتند، گوشزد می کردند که بهترین و البته سخت ترین راه همین ست.می گفتند که آسان نیست شیوه ی زندگی یک عده آدم را که دیگر بچه هم نیستند،تغییر دهی.
اما او دیگران را به کم کاری متهم می کرد و این حرف ها را توجیهی برای ناتوانی آن ها می دانست.
حالا سری توی سرها درآورده. وارد جامعه های کوچک و بزرگ شده. آدم ِ دغدغه مندی هم هست. دست روی دست هم نمی گذارد. خیلی زود بین مجامع و کانون هایی با سمت و سوی فرهنگی جایی برای خود باز کرد.. اتفاقا در عین مدیریت خوبی که دارد، یک عمله ی فرهنگی پای کار هم هست. با کمترین امکانات هم کار خودش را می کند و بهانه نمی آورد.
اما .. حالا بعد از مدت نه چندان زیادی که همه جوره خودش را وقف کرده بود، به نتیجه های تلخی رسیده.
تقریبا هر روزی که از کانون بر می گردد، اعصاب درست حسابی ندارد.. اکثرا توی خودش ست و فکرش درگیر.
با ناراحتی می گوید؛ «کانون دارد از هم می پاشد. جایی که این همه خون دل خوردیم برای برپا شدنش دارد از بین می رود. می گوید پول نداریم برای ادامه کار، کمتر سازمان و اداره ای اعم از دولتی و خصوصی برای کار فرهنگی بودجه می دهد. می گوید، مردم و مسئولین اهمیت کارمان را درک نمی کنند.همکاری نمی کنند.» . و هزار گله و شکایت دیگر.
این ها را حالا خوب می فهمد. با اینکه به «جنگ ِ فرهنگی» اعتقاد دارد اما تقریبا خودش را ناتوان می بیند..
روح ِ بزرگی دارد ولی..از پا نمی افتد..
توصیف اوضاع یکی از نزدیکان بود که سرش درد می کند برای جهاد!
همیشه همین طور بوده است!
همیشه باید در اوج به مشکل خورد و اگر سربلند بیرون آمدی دیگر چیزی جلودارت نیست.
دیگر کسی نیست که محدودت کند. دیگر تمام است!
یا علی