پیاده روها / جامعه شناسی / و شاید تنهایی
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۵۳ ق.ظ
هو
-
من شاید برعکس خیلی از آدم ها بعد از سفر هیچ حرفی برای گفتن ندارم تا چندوقت. خودم هیچوقت نفهمیدم چرا.
چیزی که الان توی ذهن خالی م هست، اینه که میدونم دلم زمستون میخواد و هوای سرد و پیاده روی های طولانی دوستانه. از وقتی اغلب رفت و آمد هام با ماشین شده، خیلی چیزا رو از دست دادم. مثلا دیدن مجید و ترازوی جلوی پاش توی پیاده رو. و از اینکه مدت هاست لای شلوغی آدم های پیاده وول نخوردم، غمگینم.
و صدالبته که این غمگینی ذره ای از وابستگی من به ماشین ِ عزیز ِ همیشه در دسترس ِ بابا کم نمیکنه! و همین، غم بیشتری روی دلم میذاره..
۹۲/۰۵/۲۸
همون ماشین ه همیشه دسترس رو قدر بدون ...
اما، پیاده روی تو شب های تابستون .. صبح های اسفند ماه و اوایل ه بهار از کوچه هایی که بوی بهارنارنج میدن ..
یا غروبای پاییز ..
بِ گمونم خیلی قشنگــ ه :)