جوجه گنجشک ِ خوشگل!
هو
-
دلم میخواهد از این دو تا بچه گنجشکی که دو سه روزی ست مهمان خانه مان شده اند بنویسم. از اینکه تازه متولد شده اند و هنگام فراگیری آموزش پرواز توسط والدینشان توی حیاط خانه ی ما گیر افتاده اند و بعلت بلند بودن دیوار ها، دیگر نتوانستند بالا بروند و همین جا زمینگیر شدند. چون هنوز پرواز در سطوح بالا را یاد نگرفته اند و بال های ضعیفشان تنها تا ارتفاع سی، چهل سانتی یاریشان می دهند. دلم میخواهد تصویر غذا آوردنِ هر روزه ی پدر و مادرشان را نشان بدهم. و اینکه در طول روز ساعاتی را لب پشت بام می نشینند و فقط با نگاه مراقبتشان می کنند.
گفتن اینکه بابا برایشان یک ظرف آب گذاشته و یک نصفه کیک را با آب خیسش کرده تا نرم تر شود، تا اگر یک روز پدر و مادرشان غذایی پیدا نکردند، از گرسنگی و تشنگی تلف نشوند؛ حالم را خوب می کند.
دلم میخواست از این طرف و آن طرف رفتن های این دو تا بچه و حس کلافگی ای که از گیر افتادن توی این چاردیواری نصیب شان شده، بگویم. از اینکه دیدن اسارتشان دلم را می گیراند.
دوست داشتم از حرف هایی که امروز نشستم توی حیاط و با این دو تا جوجه ی زبان نفهم گفتم، بگویم..
همان طور که دوست دارم از خیلی چیزهای دیگر هم حرف بزنم. که حسش نیست. که نمی دانم چهاش نیست. شاید انگیزه. شاید حوصله. نمیدانم. آخر هم نمی فهمم حلقه ی گمشده ی این روزها چیست که از خیلی از کارها جلوگیریام می کند.
شاید هم باید آزمایش خون بدهم و جلوی iron یک عدد ِ پایین تر از حد نرمال را ببینم. نمی دانم.
سلام