Title-less
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۵۳ ب.ظ
هو
_________
درست همین امروز که نمی خواستم - و نباید - وقتی از دانشگاه بر می گردم تنها باشم، تنهایم. برخلاف دوشنبه های قبل، همین دوشنبه ای که باید، هیچکس نبود که همراهی ام کند. دل و دماغ نشستن سر کلاس ِ دانشگاه احسان را هم ندارم. که مدام بچه های کلاس شان به ترک دیوار بخندند و هر چه که می شود، ربطش بدهند به «خانوم ِ احسان» که از دیدنش شگفت زده شده اند!
امروز نباید اینطور پیش می رفت که حالا من، تنها، باز هم در یک عصر سرد پاییزی، همهمه ی کلاغ های پارک را - که صدای هیچ عطری از شان بلندتر نیست، - بشنوم و در نبود ِ «یک عاشقانه ی آرام»م روی صندلی بنشینم و زل بزنم به آدم های توی پارک. در حالی که وضعیت خودم بیش از هر وقت دیگری تماشایی شده.
۹۱/۰۹/۲۰