یکی بیاید ما دوتا را به هم وصل کند!
_________
چند وقتی ست توصیف یک موجود به ظاهر ساده چنان برایم پیچیده شده که هربار منصرف می شوم از درباره اش نوشتن. هی با خودم میگویم تو هرقدر هم که زور بزنی نمی توانی به خوبی حسّت را بیان کنی. وقت هایی که تنها پارک می روم و روی آن صندلی آبی می نشینم، با اینکه تقریبا مطمئنم اغلب روزها می آید، با این وجود هی توی دلم از خدا میخواهم که بیاید و من از دور تماشایش کنم. بعد هی توی ذهنم خودم را آماده می کنم که سر صحبت را باز کنم و بتوانم چند کلمه ای همراهم اش کنم. هی جمله ها را بالا و پایین میکنم. اما هربار که می بینمش نمیتوانم هیچ چیز بگویم. پس می نشینم و فقط نگاهش میکنم.
او می آید، با چندین کتاب. که هیچوقت ندیدم هیچ کدام شان را بخواند! کتاب ها را می گذارد روی نیمکت و میرود سراغ سرگرمی هایش.
قدم می زند.
می رقصد!
با آدم ها حرف می زند. بدون اینکه جوابی بشنود.
در تازه ترین حرکتش؛ امشب شاخه های خشکیده و تکه چوب هایی که روی زمین افتاده بود را بر می داشت و در کمال دقت و وسواس توی باغچه وسط پارک می کاشت!! با شاخه ها حرف میزد! توجیه شان می کرد که جای تو اینجا بهتر ست و آن یکی باید آن طرف باغچه باشد! و از این حرف ها..
«میتی» صدایش می کنند.
کاش مثل همان قبلی، روزی نیاید که بروم پارک و دیگر نبینمش. برایم دلخوشی ست.
توسط یک انسان فضول(!) مختصری هک شده بودم! حل شد. کامنتی اگر اینجا نمی بینید، بدانید کلا وجود خارجی ندارد!حرفی اگر هست، دوباره بگویید.
در یک جفت جوراب سفید،
روی پل مصلا می رقصید؟