_________
ایستاده بودم جلوی آیینه و به شال گردنم ابراز عشق می کردم! داشتم بهش می گفتم که چقد دوسش دارم.نه به عنوان یه شال گردن!یه چیزی فراتر از این حرفا. که هیشکی نمیفهمه چه حسیه.
نگاهمو دورتر از خودم بردم از توی آیینه، محمد داشت با تعجب بهم نگاه می کرد. داشت می خندید. گفت: دیوونه ای!
تا چشم کار می کند؛ جای تو خالی ست...