هو
-
*همین امشب، در این هوای لعنتی ِ به شدت پاییزی، سوویچ را که چرخاندم، شروع به خواندن کرد.
ماشین را زیر پل کنار نرده های بوستان، پارک کرده بودم. همان جا که پیش تر، گرم از یک پیاده روی سوزناک زمستانه، هدیه ام را گرفته بودم..
دلم می خواست دنیا آنقدری بزرگ بود که من هم مثل اغلب آن هایی که از آن جا عبور کردند، بدون یادآوری خاطره ای، می گذشتم.
دلم می خواست پاییز اینقدر زود بر من مسلط نمی شد..
دوست داشتم رفیقی کنارم نشسته بود و در لحظه یکریز حرف می زدیم. حرف می زدیم و حرف.. تا جایی که مجالی برای این تخیلات ِ زاییده ی پاییز نباشد!
و حالا که به خانه آمده ام و مردی را می بینم که خیلی خوب مرا بلد ست، و هرکاری میکند برای خوب بودن م، هیچ چیز دلم نمی خواهد جز اینکه آهنگ های ماشین را غربال کنم! و اینکه یادم بماند هوای این فصل از سال خودش به قدر کافی توهم زا هست! پس نیازی نیست خودم هم آتش بیار معرکه ای شوم که هیچ تماشایی نیست.