این داستان واقعی است ؟؟؟!
* چهارشنبه صبح کلاس ادبیات عمومی ۱ - استاد بوووووق با چهره ای بشاش وارد کلاس می شود.
از انتهای کلاس دخترخانمی که انگار در منزل شخصی اش آمده با دسته گلی آن چنان بزرگ به پیش می آید ...
- استاد گلم روزت مبارک ...
- ممنون دخترم ، بودن در کنار شما هدیه ایست از سوی خدا {و بیت شعری میخواند که خاطرم نیست}
دخترک بی توجه به افراد حاضر در کلاس ۵۶ نفری ! به سر میزش برمیگردد !
سکوت کلاس را فراگرفته و همه ی دخترها و پسرها به حرفای استاد توجه میکردند که ناگهان از همان انتهای کلاس دخترک سخنی گفت :
- استاد اگر از حراست نمی ترسیدم میخواستم ببوسمت!
استاد که شاید قند در دلش آب میشد گفت : - من هم بجای دخترم دستانت را می بوسیدم !
و بی توجه به پسرهایی که در کلاس حضور داشتند .....! و اگر حراست نبود ...!
شاید دخترک چندی پیش حیا ، عفت و وقارش را با لیوانی نصفه از آب خورده است ! گناه پسرک چیست که بادیدین این صحنه شاید بخواهد قندی در دلش آب شود ؟؟؟
----------------------
شنیدهام سخنی خوش، که پیر کنعان گفت:
فـــراق یـار نـه آن میکنــــد کـه بتــوان گفـت