بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

هو

________

بستن چشم هایت چیزی را عوض نمی کند .. چون نمی خواهی شاهد اتفاقی باشی که می افتد، هیچ چیز ناپدید نمی شود .. در واقع دفعه ی بعد که چشم باز کنی، اوضاع بدتر می شود ..

«کافکا در کرانه- هاروکی موراکامی»



آنچه سرپنجه ی سیمین تو با سعدی کرد

با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۲:۵۷
بی‌ همگان
هو

________

دیروز وقتی برای پریدن از روی میز،اول پای چپم را عمود ِ بدنم قرار دادم، همان درد قدیمی به سراغم آمد.دردی که 12سال از شروعش می گذرد اما نمیدانم چرا باز هم میخواهد اذیت کند.

از دیروز کلی خاطره بازی کردم.مدام صحنه های با هم بودنمان جلوی چشمم رژه می روند.

تقریبا 12 سال پیش بود که داشتیم با بچه مچه ها که خودمان هم جزئی از آنها بودیم، بازی می کردیم. که من و تو برای قایم شدن بهترین جا را کمد دیواری خانه ی عمو دیدیم.من رفتم طبقه ی پایین کمد و تو طبقه بالا، که با سنگ مرمر ضخیم و بزرگی از گنجه ی پایینی جدا شده بود.هنوز جستجوی ناصر شروع نشده بود که یک باره صدای مهیبی آمد و من ، تو و سنگ ِ چندتکه شده را روی خودم دیدم!آخخخخخخ..چقدر درد داشت. اما من آن لحظه گریه نکردم!هیچی نگفتم.اصلا شوکه شده بودم. داشتم از درد می مردم اما فقط نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم.چقدر تو ترسیده بودی.

وقتی مامان باباها از شنیدن صدا، ترسان و با عجله آمدند طرف ما..وقتی همه دورم را گرفتند و شلوغ شد..وقتی تو دیگر رفته بودی داخل اتاق و در را بسته بودی..من گریه کردم.خیلی گریه کردم.درد داشتم. همان موقع داشتم به این فکر میکردم که مگر چه می شد اگر تو هم با من در طبقه ی زیرین کمد قایم می شدی.فضا هرقدر همه کوچک و تنگ بود، برای ما دو تا که جا بود!از آن خانواده ها هم  نبودیم که آن موقع تفکیک جنسیتی درست حسابی حالیمان شود!اصلا اگر تو کنار من بودی،این اتفاق نمی افتاد..

همان شب بعد از مختصری مامان درمانی، رفتیم خانه ی خودمان تا فردا صبح برویم از پای بیچاره ام عکس بگیریم.تو آن شب اصلا نیامدی بیرون که خداحافظی کنی.حتما از صدای گریه ی من ترسیده بودی.فقط فهمیدم که از عمو سراغم را گرفته بودی.

چند روز بعدش را یادم ست که آمده بودید خانه مان دیدن من و تو همه ی مدت کنار من نشسته بودی.کلا تا چندوقت خیلی حواست بهم بود.تازه حتی یادم ست که هی حرف میزدی و عذر و بهانه که مبادا من ناراحت باشم.منم که آن موقع ها انقدر بچه بودم که اصلا ناراحتی و کینه حالیم نمیشد.حالا هم حالیم نمیشود.

این درد پا که از دیروز شروع شد،مرا به روزهای دیگری هم برده.. یادم ست که ما با هم به سن تکلیف رسیدیم.تو 6 سال از من بزرگتر بودی.اما با هم مکلف شدیم.اولین ماه رمضانی که روزه گرفتیم همش به مامان می گفتم چطور مهدی که این همه از من بزرگتره، تازه امسال باید روزه بگیره؟!

آن موقع ها فکر میکردم 6 سال بزرگتری ِ تو یعنی خیلی!اما حالا می فهمم که روی چندین از این 6 سال ها هم نباید حساب کرد!!

مهدی!یک چیزی از دیروز بغض شده توی گلوم..از آن بغض ها که نمیتوانی بالا و پایینش کنی..خودت نمیدانی احتمالا..من اگر خبر داشتم تو به این زودی خواهی رفت،خیلی کارها می کردم..خیلی کارها نمی کردم.هنوز داغ آن جواب سلامی که توی کوچه ندادمت، روی دلم مانده..حالا هربار که به «باغ بهشت» می آیم به چهره ی روی سنگ سیاه قبرت سلام میدهم،اما خجالت میکشم اگر آن جواب سلام ِ در دل مانده ام یادت باشد.آن روز بچگی کردم.خودم را بی دلیل وارد بازی بزرگتر ها کردم.تو هرچه هم که بودی،برای من یک پسرعموی ِ خوب بودی.من بچگی کردم.

 

الان 5 سال از رفتنت گذشته اما، این دردی که برای من به یادگار گذاشته ای، حالا ، وسط این همه شلوغی ِ این روزها، دخترعموی بی معرفتت را وادار کرد به ساعت ها خاطره بازی..به فاتحه ای..به یادی..

۴۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۳
بی‌ همگان
هو

_________

کوچه ی مهـــــر ـ سـر نبش ، کماکان باران...

  دیــدنِ حـجلــه ی من اول آبــــان سخت است!!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۰ ، ۲۲:۴۲
بی‌ همگان
هو

________

به دنبال عشق می گردم

آن سان که مورچه خواری به دنبال مورچه..

اما عشق،

آن اتوبوس جهانگردی ست،

که سالی یک بار از اینجا رد می شود،

آن هم از روی من!

«سعید سلیمان پور»



- با سنگ ِ زیرین آسیاب شدیدا همذات پنداری میکنم..!


بی ربط: لازمه ی عاشقیست،رفتن و دیدن ز دور

            ور نه ز نزدیک هم فرصت دیدار هست!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۰ ، ۱۶:۵۹
بی‌ همگان
هو

________

وقتی دو تا آدم یه حرف نزده ای بینشون هست،هیچ حرف دیگه ای نمیتونن با هم بزنن.


.


- تو تب کن

            نامردم اگر برایت نَمیرم!


-- همیشه دوس داشتم یه «بوستان سعدی» هدیه بگیرم! فکر میکنم خیلی حس خوبی داره..

   (اینو نگفتم برید برام بوستان بخریدا !)


---بعد نوشت:

دیروز،
-چون دو واژه به یک معنی-
از ما دوگانه ،
هر یک
سرشار دیگری
اوج یگانگی ...
و امروز

چون دو خط موازی

در امتداد یک راه
یک شهر
یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی،

در جاودانگی ...

"محمد رضا شفیعی کدکنی"


۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۳
بی‌ همگان
هو

________

27 مهر 89 به روایت سیدمحمد رضی زاده


۵:۲۰ دقیقه صبح بود و انتظار  ِ وصال ِ خورشید ما را به دیدار  ِ ماه فرستاد. هنوز خبرے از خورشید نبود و همه منتظر طلوع.

سه شنبه اتوبوس ِ «در اختیار» ِ دانشگاه ِ قم، اینبار مقصدش بجاے دانشگاه و یا خود ِ پل ِ حجتیه، جاے ِ دیگرے بود، مے رفت به سمت ِ میداטּ ِ آستانه. انتظار داشتم که سیل ِ جمعیت متحیّرم کند اما جز عده قلیلے درخیاباטּ ِ حجتیه و ارم خبرے از جمعیت ِ مشتاق نبود و پیش ِ خود گفتم که حتمـטּ جمعیت در محوطه استقبال جمع شده اند. از اتوبوس ِ در اختیار  ِ «دیدار» پیاده شدیم و کمے قدم زناטּ و شعار گویاטּ به سمت ِ میداטּ ِ آستانه حرکت کردیم و پس از بررسے بدنے توسط ِ گروه ِ حفاظت وارد محوطه ِ استقبال ِ میداטּ ِ آستانه شدیم. اما باز هم با تعجّب خبرے از جمعیت نبود، جز چند صد نفر! نگراטּ بودم و یک اصل را به یاد ِخود مے آوردم که قمےها اصلـטּ در کاسبے هم همینطور هستند و مغازه هایشاטּ را تا نزدیکیهاے ِ ظهر، از عشق ِ خواب باز نمےکنند، گفتم شاید ایـטּ هم هماטּ «اصل» است، گفتم شاید نمے خواهند زیاد منتظر بمانند و طاقت ِ «انتظار» را ندارند. به هر حال آمدیم که در جایے مناسب بشینیم.

سمت ِ چپ ِ محوطه ِ استقبال منتظر  ِ دانشجویاטּ ِ «منتظر» بود و قدرے ایـטּ انتظار دوام نیاورد و ما به ایـטּ انتظار پایاטּ دادیم، تا مگر انتظار  ِ خود ِ ما نیز به پایاטּ رسد. شعار و شعر و صلوات و بےقرارے و چشم انتظارے ِ جمعیت ِ حاضر در مراسم  ِ استقبال، کم کم داد مےزد که شایعه نیست! و انتظار  ِ مردم نیز قدرے دوام نخواهد آورد.

سه شنبه بود... و همه آمده بودند از طلبه و بسیجے و دانشجو و فرهنگے و نظامے و کارگر... و از تمامے اقشار ِ استاטּ. هر گروهے لیدرے داشت که شعار مےداد ِشاטּ که در هم شدטּ ِ شعارهاے ِ ایـטּ اقشار فضاے ِ جالبے را خلق کرده بود. یکے بلند مےشد و صلوات مےگفت و ملت مےفرستادند. آטּ دیگرے برمےخواست و مےگفت صلوات و جز اطرافیاטּ اش هیچکس ِ دیگر نمےفرستاد و بقیه به نحوه صلوات گفتنش مےخندیدند! دیگرے شعرے نثار ِ «رهبر» مےخواند بےآنکه بداند صدایش را جز خودش کسے نمےشنود! یکے برمےخواست و شعار مےداد و هیچ کس جوابــش را نمےداد و مے نشست سر جاے ِ خود. بچه ها از هیچ سوژه اے به راحتے نمےگذشتند و تا سوژه ساز را پشیماטּ نمےکردند دست بردار نبودند!

سه شنبه بود... و هلے کوپتر در بالاے سر مے چرخید و آنقدر فضا مورد ِ عنایت قرار گرفته بود که لیدر ها شعار ها را با هم قاطے مےکردند! لیدرے فریاد مےزد:  «خونے که در رگ ِ ماست» ، جمعیت متأثر از شعار ِ لیدر ِ دیگر در جواب اش فریاد مےزدند: «به عشق ِ رهبر آمده»! حالا بماند که خود ِ لیدر ها هم در برخے موارد مصرع اول و دوم شعار ها را در هم پیچیده بودند!

مےترسیدم و به خود مےگفتم که نکند ایـטּ لیدر ها و ایـטּ مردم  ِ بےحال، آبروے قم را در مقابل ِ«امام» و دوربیـטּ ها ببرند! در عوض فهمیدم چقدر ایـטּ دختر ها باهوش هستند! شعار را که مےگفتے قسمت ِ اول را نگفته، نیاز به اشاره نبود و تکرار مےکردند و در هماטּ ساعات ِ ابتدایے ِ صبح، خواهراטּ برخلاف ِ برادراטּ ِ محترم که حنجره مبارکماטּ را از ساعت ِ 5 اذیت کردند!، شور و اشتیاق ِ خاصے در فضاے محوطه حاکم کرده بودند.

سه شنبه بود و هلے کوپتر همچناטּ مےچرخید و از بس سر ِماטּ گرم  ِ شعار و شور و غلغله و خنده و شوخے شده بود که حواسماטּ به پشت ِ سر و پُر شدטּ ِ صف هاے ِ پشت ِ سرماטּ نبود و وقتے نگاهے به پشت ِ سر انداختم و «جمعیت ِ مشتاق» را دیدم که تقریبـטּ پر کردטּ ِ محوطه را همّت گماشته بودند. امیدوار شدم!

ساعت حدود ِ ۸ شده بود، بچه ها مےگفتند «امام» در همیـטּ دقایق از خیاباטּ ِ ۱۹ دے (باجک) حرکت مے کند. ما هم «کجائید اے شهیداטּ ِ خدایے»را بخوانیم. کم کم تمام جمعیت همراهماטּ گشتند و همگے زمزمه کردیم. لحظه اے جمعیت ساکت مےشد و فضا آرام، یکدفعه هماטּ شخصے که صلواتش را نثار نمے کردند ملّت، برمےخواست و دوباره مےگفت صلوات و ملت مےخندیدند!

مجرے سیستم ِ صوتے را آزمایش مےکرد. مـטּ حواسم نبود و از خنده جمعیت فهمیدم که دانشجویاטּ ِ محترم ِ برادر، باز هم شیریـטּ کارے کرده اند! مجرے میگفت:" یک، دو، سه" جمعیت با تحریک ِ دانشجویاטּ فریاد مےزدند: یک! دو! سه! اے بابا، با مجرے دیگر چه کارتاטּ؟! فایده اے نداشت، مجرے میگفت: یک، دو، سه! دوباره تکرارَش توسط ِ جمعیت و بےخبرے مجرے از ایـטּ ماجرا! مجرے مے گفت:سیگنال ِ خروجے... جمعیت: سیگنال ِ خروجے!! یک، دو، سه... آزمایش مے...

خنده ام گرفته بود،مثل ِ خود ِ لیدر ها، مثل ِ تمام ِ دانشجو ها، مثل دختراטּ ِ مستقر در سمت ِ چپ ِ محوطه استقبال و مثل ِ بچه هاے ِ حفاظت که به دیوانگےهایماטּ مےخندیدند.

کم کم مراسم داشت رنگ ِ رسمے به خود مےگرفت. قرآئت ِ قرآטּِ آقاے ِ علیزاده و خیرمقدم گویے مجرے و نثار صلوات و جاטּ گرفتـטּ ِ جمعیت و اجراے ِ تواشیح ِ گروه ِ میعاد و شعر خوانے و مداحے ِ برادر سلحشور و دوباره شعر خوانے و دوباره اجراے ِتواشیح و دوباره مداحے ِ برادر حیدر زاده و دوباره مجرے و دوباره صلوات و دوباره شعار!!

هلے کوپتر همچناטּ مے چرخید و ساعت شده بود ۱۰:۰۰ و داد ِ جمعیت داشت در مےآمد و مجرے به تعریف و توصیف ِ شهر ِ قم مےپرداخت. و قدرے شعار مے داد و ملت خیال مےکردند که دیگر آقا آماده ورود است، اما نه؛ دوباره مداحے! و ایـטּ بار شخصے به سبک ِ آهنگراטּ! طاقتم مثل ِ طاقت ِ دیگراטּ تمام شده بود و دیگر حوصله هیچ کسے جز «ماه ِ بنے انقلاب» را نداشتم و نداشتیم.

شعارهاے ِ مجرے قدرے محکم و باصلابت تر مے شد و ایـטּ انتظار را به وصال ِ یار نزیک مے کرد. و مـטּ نیز کم کم انقلابات ِ عجیبے در رگ هایم احساس مےکردم.

خبرے نداشتیم از خارج ِ محوطه استقبال ِ میداטּ ِ آستانه که چه خبر است، ولے مےدانستیم که باید چه خبر باشد در مسیر ِ استقبال و مسیر ِ کمتر از ۱۰ دقیقه را چه جمعیتیےست که ۳ ساعت انتظار  ِ ما را خلق کرده است.

ساعت ۱۱:۰۰ شده بود و جمعیت دیگر صبرش لبریز شده بود و بے توجه به سخنرانے و مداحے و شعر خوانے، یکصدا فریاد مےزد: «عزیز  ِ زهرا منتظریم تا تو بیایے...»،«اے پسر  ِ فاطمه منتظر  ِ تو هستیم...»و ... در هیجاטּ ِ شعارهایماטּ بودیم که یکدفعه آمد، آنکه باید مےآمد، آטּ مرد آمد و باراטּ آورد...

مثل ِ تمام ِ دیدار هاے ِ قبلے پاهایم سست شد و مثل ِ یک ماهے در میاטּ ِ اقیانوس ِ جمعیت مےغلتیدم همچوטּ همه فداییاטּ. انگار چرخش ِ هلے کوپتر دیگر مهم نبود و همچنیـטּ خبرے از لیدر ها و شعارهایشاטּ. گویے اقیانوس ِ موّاج ِ جمعیت ِ عاشق ِ امام  ِ شهر ِ قم همگےشاטּ لیدر بودند و حالا به مردم  ِ ایـטּ شهر و خودم که در ایـטּ شهر هستم و بودم افتخار مےکردم.

سه شنبه بود... عجب روزے بود. چـ غدیرے بود در قُم! و عجب ماهے درخشید در میانه ِ آفتاب ِ گرم ِ ظهر ِ روز ِ سه شنبه ِ شهر  ِ قم.

آقا که آمد احساسم مثل زمانے بود که در شهرماטּ مےرفتیم دریا! دریا حس خوبیـ ـست، اصلـטּ نمے شود توصفیش کرد. وقتے دور ِ تنت را حجمے سیال فرا گرفته و تو بےاختیار مےلغزے میاטּ ِ ایـטּ موج ِ سیال، احساس ِ بسیار خوبےست و  زیباتر آטּ لحظه اےست که خورشید هم طلوع کند...
درست هماטּ بود. دریا بود، سیال بودیم و خورشید بود؛ طلوع کرد، آسماטּ آبے بود، ابر نبود ولے باراטּ آمد، آטּ مرد در باراטּ ِ اشک هاے ِ چشم هاے ِ پر شوق ِ مردم آمد. سه شنبه بود،و هلے کوپتر همچناטּ مےچرخید...


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۰ ، ۱۰:۳۴
بی‌ همگان
هو

________

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم،

.. .. .. .... .... ... .. .. .... ....



ارزششو داری!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۰ ، ۰۰:۳۵
بی‌ همگان
هو

________

کاش توی وبلاگ هم می شد،(مث فیس بوک) روی صفحه دیگران بنویسیم!

میخوام بیام با فونت شونصد(!) روی صفحه ت بنویسم: دوسِت دارم!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۸
بی‌ همگان
هو

_________

روزهایی ست که بت هایم یکی پس از دیگری پیش چشمم فرو می افتند ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۴
بی‌ همگان
هو

_________


- مگه چوپونی که نی میزنی؟

- آره

  گوسفند دور و برم زیاده

  یکیش تو

  بشین گوش کن

...

..

.

«misfit»

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۶
بی‌ همگان