هو
__
نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و بعد عصبانی بشم و غر بزنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگم که چرا خودم نمیتونم موهامو ببندم! بعدم در واکنش به بداخلاقی م در نهایت صبوری ببوسدم و عذرخواهی کنه که بهتر از این نمیتونه. و حال منو بدتر کنه که برم تو خودم و حالا به خودم فحش بدم که آخه بیشعور! این طفلک چه گناهی کرده که اینطور بدقلقی باهاش.
من واقعا هیچوقت فکر نمیکردم ناتوانی (هرچند همین قدر به ظاهر کم) اینقدر میتونه سخت و حوصله سر بر باشه. وقتی از توی خونه بودن خسته بشم و بخوام بزنم بیرون، ولی باید با احسان تماس بگیرم که خودشو برسونه تا کمکم کنه لباسامو بپوشم. بعد خودشم منو برسونه به مقصد. و بعد موقع برگشت، بیاد دنبالم.
خب البته این محتاج بودن و وابستگی شاید برای من که همیشه مستقل بودم، خیلی سخت باشه. اما چیزی که بهش فکر میکنم اینه که این روزا که تموم بشه و گچ دستم رو باز کنم به روال عادی زندگی برگردم، بیش از هرچیزی همراهی و مهربونی احسان یادم میمونه.