صرفا جهت فرافکنی!
هو
______
«مهتاب» را برای چند ساعتی به من سپرده بودند.
بعد از انجام بازی های مختلف(!)، دیگر مستاصل شده بودم از شیطنت هایش. ضمن اینکه کار دیگری هم به ذهنم نمی رسید که سرگرمش کند.
مثل گلدانی سنگین بلندش کردم و گذاشتمش روی مبل.!
_ مهتاب! خیلی خسته شدیم. بیا یه کم حرف بزنیم.
تو حرف میزنی یا من؟
: تو حرف بزن.
_ می دونی مهتاب؟
هنوز سوال من کامل نشده،
: چی رو؟
_ من توی دنیا از دیدن دو تا چیز خیلی لذت می برم و واقعا از ته دل دوسشون دارم. یعنی وقتی هم که حالم خوب نیست، با دیدن اینا خوب میشم. یکی بچه ها یکی پیرزن-پیرمردا . نمیتونی تصور کنی که چقد دوسشون دارم!
: خب چرا نمیری توی دنیا؟؟
_ یعنی چی؟
: مگه نمیگی «توی دنیا» اینا رو دوس داری؟ خب برو توو دنیا که همیشه باهاشون باشی. (!)
_ خب عزیزم، اینجا دنیاست دیگه!
: نه! اینجا خونه ی شماست!
من که داشتم می ترکیدم از تعجب و ناتوانی در توضیح دنیا، با عوض کردن بحث و گفتگو ، سوال دیگری پرسیدم؛
_ میگم مهتاب! تو بزرگ شدی دوس داری چه کاره بشی؟
: میخوام بچه داری کنم!
!!!
اینجا بود که متوجه شدم من اصلا صلاحیت صحبت با این موجود رو ندارم! اصلا در دو دنیای متفاوت از هم سیر می کنیم.
_ مهتاب! به نظر من بریم دوباره بازی کنیم!
: آره زهره. خسته شدم از حرف زدن!
مهتاب یک دختر تقریبا 4 ساله ی مرفه بی درد! که مادرش هم به نحو احسن بچه داری (!) می کند اما من ریشه ی این عقده ی بچه داری را در جایی از زندگی اش نیافتم!
بعدها برنامه ی زندگی آینده اش توسط محمد (برادرم) هم امتحان شد. اما باز هم گفت :بچه داری!
نشان داد که در تصمیمش بسیار مصمم است.!
...
..
.