ابوا هذه الامه
هو
-
حال پسر بچه ی تخسی را دارم که از پدرش قول گرفته اگر بچه ی خوبی باشد، دوچرخه ای هدیه می گیرد. همان دوچرخه ای که همیشه آرزویش را داشته. اما با این حال خیالش راحت نیست. همه ش می ترسد. همه ش شک می کند. می ترسد نتواند انتظار پدرش را برآورده کند. شک می کند به خودش که آیا واقعا می تواند سزاوار هدیه پدر باشد یا نه. دل توی دلش نیست. از یک طرف سودای دوچرخه و از طرفی دیگر شیطنت هایی که از خودش سراغ دارد..
اما باز ته دلش هی امیدوار می شود. یک امید شیرین. امیدی که از مهربانی های همیشه ی پدر نشات گرفته. از اینکه هربار با اغماض، اشتباهات و بازیگوشی هایش را نادیده گرفته.
اصلا خاصیت پدرها باید به همین باشد. که همیشه بچه های شان را در خوف و رجا نگه دارند.
من به پدر ِاین قصه بیش تر رجا دارم تا خوف..
من کاری به خوف و رجا ندارم!
همین که اینجارو آپ دیدم خوبه باز! بعد سه ماه!
میگن تا سه نشه بازی نشه! همینه ...