بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۱۲ ق.ظ
هو
-
از همین میترسم. به یه چیزی یا کسی عادت میکنی، اونوقت اون چیز یا اون کس قالت میذاره. اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمیمونه. میفهمی چی میخوام بگم؟ اون هایی رو که میگذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میگذارم میرم!... اینجوری خیلی خاطر جمعتره!
خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
{زهرا این پست یکجور تقدیمی به توست که با ناامیدی گفتی؛ اگر شد وبلاگتم... }
۹۲/۰۱/۰۴
«اکه شد وبلاکتم به روز کن... بوس...»
جان... زهره...
چی بگم؟
تازه الان یعنی دو سه دقیقه پیش کامنتتم خوندم
و نمیدونم چی بگم...
زهره...
زهره...
فقط دلم میخواد زودتر ببینیم همو...