قربان قدت بگذر و بگذار بمیرم!
يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۱ ب.ظ
هو
-
خسته و خواب آلود و مجبور نشسته باشم پای کتابی که فردا امتحانش را دارم. و هی توی دلم به خودم فحش بدهم که چرا تازه امشب آمدم سراغ کتاب و چطور می توانم پاس ش کنم و کلافه با کلمه های غریبش سر و کله بزنم که بیصدا و ناگهان با یک لبخند روح افزا و عاشق کُش از در وارد بشوی و دلم را طوری بلرزانی که هیچ چیز جز آغوشت آرام ش نکند.. آرامم نکند چیزی، مگر نگاه گرم و سردی دستانت که نشان از طی مسیری دارد که تو را به دیدنم آورده.
با شنیدن صدایت همه در بروند، خستگی هایم. و وقتی بدرقه ات کنم، احساس خوشبختی و آرامش بغلم کند و روی صندلی بنشاندم و سرگرمم کند به درس. به یارای دلگرمی ای که تو هدیه ام دادی.
۹۱/۱۰/۲۴