پیوندهای افتراقی!
_________
16، 17 سال که داشت همیشه از انتها تا ابتدای کوچه رو با ترانه خوندن و رقص طی می کرد. پسر شاد و شنگولی بود. از همان روزهای اولی که همسایه ی ما شده بودند و چندباری دیده بودمش، سعی می کردم سر راهش قرار نگیرم. یا یک جوری رفت و آمد کنم که بهم سلام نکنه و مجبور نباشم جوابشو بدم. ازش بدی ندیده بودم. اما انگار ازش می ترسیدم. دقیقا نمیدونم به چه علت. فکر کنم چون زیادی خوشحال بود همیشه! آدمای الکی خوش ترسناکن!
یه بار سر یکی از دختر های همسایه که توی خیابون مزاحمش شده بودن، دعوا کرده بود و کلی کتک خورده بود و زده بود. ولی من که شیرین کاری های خودش رو توی خیابون برای دخترا دیده بودم، زیاد حس خوبی بهم دست نداد برخلاف بعضیا.
بعدها معتاد شد.. و علی رغم روزهای گذشته ی شاد نوجوانی، خیلی سر به زیر و نحیف و افتاده حال شده بود و کمتر کسی می دید ش. حال و روز خوبی نداشت. مادرش رو زیاد اذیت می کرد.
چند سال بعد عاشق یک دختر پاکستانی شده بود که اصرار داشت به ازدواج ختم بشه، اما خانواده ش زیر بار نمی رفتن. بعد از مدتی خونه رو ترک کرد و رفت پی عشقش. دیگه نمی دیدمش توی کوچه. فقط یکی دوباری خبر رسید که به جرم حمل مواد مخدر زندانه. بعدتر فهمیدیم که شریک زندگیش، شریک جرم ش هم بوده.
چند روز پیش خبر رسید مسعود اعدامی شده.نه خوشحال شدم و نه ناراحت. فقط نشستم و از روزهای رقاصی توی کوچه تا امروزش را برای خودم تداعی کردم.. به این فکر می کردم که در شکل گرفتن وضعیت فعلی ش چه کسی سهم بیشتری داشت..
بی اختیار یاد محسن افتادم!
از اول دبستان می شناختمش با کمی اغماض هم محلمون هم بودند. خیلی خوشگل بود. فرزند شهید بود! باباش روحانی بود! مشکلات خودش رو هم داشت. از اول دبیرستان که از مدرسه بیرون انداختنش! دیگه کم می دیدمش.دانشگاه که رفتم شنیدم و البته بعدا دیدم که رفته بود یک زن مطلقه رو گرفته بود که بچه هم داشت خودش هم بعد از یکی دوسال بچه دار شد. معتاد هم شده بود. شیشه می کشید! بعد چند وقت زنش طلاق گرفت و بچه ها رو برداشت و رفت. معمولا پیش خواهرش اینا زندگی می کرد. یک روز سر کوچه خواهرش اینا وایستاده بود و هرکسی که بهش مواد فروخته بود رو با چاقو می زد! پلیس که اومد چاقو رو گذاشت رو گردن خودش! پلیسا هم که دیدند هوا پسه گذاشتند و رفتند.
آخرین باری که دیدمش توی یه پارکی بود دقیقا نمی دونم چی کار می کرد ولی حس کردم داره دنبال کارتون می گرده! خیلی وضعیتش بد شده بود! مدتی بعد از اون دیدار نگذشته بود که شنیدم جنازش رو توی جوی آب پیدا کردند. گویا اور دوز کرده بود.
دلم خیلی سوخت. می دونم هم چه کسایی تو زندگیش تاثیر داشتند و باعث این وضعش بودند.
هر چند معمولا آبمون با هم تو یه جوی نمی رفت ولی خیلی دوسش داشتم.
خدا بیامرزتش.
یا علی