ز مهر اندر آمد روانم به سر!*
_________
اگر فکر می کنید در روزگار وصل، از شر حال و هوای خزان زده ی پاییزی راحت می شوید، سخت در اشتباهید.
اصلا خدا دلش خواسته یک فصلی این وسط مسط ها بگذارد برای حالگیری ملت. اصلا هم هیچ ربطی به شرایط روانی و شخصیتی آدم ندارد!
این هم که می گویم «حالگیری» یعنی نه اینکه بد باشد لزوما یا همه چیز را تحت تاثیر قرار دهد. یعنی اینکه در میان روزها و شب های خوب ِ عاشقی در کنار آرام جانت، یک شب که از آموزشگاه برمیگردی، به زیر پل که میرسی، از کنار پارک ِ باران خورده که عبور می کنی، به یک باره یک دلتنگی عجیبی بغلت می کند و سخت فشارت می دهد. و این حالت به حدی یکهویی و عجیب اتفاق می افتد که اصلا فرصت نمی دهد بفهمی الان دقیقا دلت تنگ چه چیزی ست و اصلا حرف حسابش چیست. و تنها چیزی که به آن یقین داری این است که دلیل ِ این حال و هوای بی دلیل چیزی نیست جز همین «پاییز» ِ لعنتی... پاییزی که مثل تعطیلات تابستان تا نیامده انتظارش را می کشی و وقتی از راه می رسد با جان کندن به پایان می رسانی.
*ینی دارم از شدت عشق، خل میشم!