برای دخترم؛ که در شبی مهتابــــ ـی...
_________
همین پریشب که بالای سر «جامعه شناسی انحرافات» نشسته بودم و با زهرا از خستگی هام حرف می زدم، رفته بودم به پانزده شانزده سال بعد که دست دخترم را گرفته ام و به پارک همیشگی رفته ایم. پارکی که روزهای جوانی ام را در ش گذرانده ام با کلی خاطرات تلخ و شیرین.. کاش این صندلی های آبی تا چندسال آینده هم باشند تا با دخترم روی شان بنشینیم و من برای ش از خاطراتم بگویم. از غم ها و شادی هایی که با دوست ها م در این جا تجربه کردیم. از روزهایی که عاشق شدم و ساعت ها می آمدم روی یکی از همین صندلی های آبی می نشستم و به پدرش فکر می کردم.. از تمام روزهایی که خسته از دانشگاه بر می گشتم و این پارک مأمنی بود برای فکر کردن به همه اتفاقاتی که هیچ جای دیگر فکر کردن به شان آرامم نمی کرد. از همه ی تنهایی هایی که بیشتر از هرکسی همدم مادرش بودند روی این صندلی ِ سیمانی ِ آبی. توی روزهای سرد زمستان. تنهایی هایی که هیچکس نمی دیدشان.
دوست دارم بداند اگر وقت م را با کسی قسمت می کنم توی این پارک یعنی خیلی برای م عزیز و خواستنی ست. دوست دارم بفهمانم ش که چقدر بودن ش حالم را خوب می کند. و وقتی با چشمان قهوه ای ش به من زل زده ست و به حرف هام گوش می کند، دستم را لای آبشار موهاش فرو می کنم و برای ش از این روزهایی می گویم که اشتیاق بودن ش و دیدن ش مرا به سیاه کردن صفحه ی وبلاگم واداشته. و از ذوقی که بابا ش دارد از خواندن و شنیدن هرچیزی که مربوط به اوست. و اصلا به دخترم باید بگویم که بابا دوست تر ت داشته و دارد. و برای این همه عشق ش به تو بوده که همه چیز ت دلخواه اوست. از اسم ت گرفته تا موی بلند و لباس قرمزی که پوشیده ای..
و بعد از همه ی حرف ها وقتی از ش می خواهم اگر حرفی دارد، بزند؛ با چهره ای آرام و بی توجه - طوری که گویا تمام مدت حواس ش جای دیگری بوده - و با بهتی که زیر پوست ش وول می خورد از چیزهایی که شنیده و احتمالا نفهمیده، بگوید: «بریم تاب بازی» !
و من که آن همه احساس خرج ش کرده بودم، همان جا در همان لحظه بفهمم که بچه برای فهمیدن پدر و مادر پا روی زمین نگذاشته! - او فقط آمده تا برود پی بازی ِ خودش! - و همان موقع توی دلم بگویم حیف! تمام آن شب هایی که هنوز نیامده بودی و من و بابا از تو حرف می زدیم و قربان صدقه ات می رفتـــیم!