بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

برای دخترم؛ که در شبی مهتابــــ ـی...

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ
هو

_________

همین پریشب که بالای سر «جامعه شناسی انحرافات» نشسته بودم و با زهرا از خستگی هام حرف می زدم، رفته بودم به پانزده شانزده سال بعد که دست دخترم را گرفته ام و به پارک همیشگی رفته ایم. پارکی که روزهای جوانی ام را در ش گذرانده ام با کلی خاطرات تلخ و شیرین.. کاش این صندلی های آبی تا چندسال آینده هم باشند تا با دخترم روی شان بنشینیم و من برای ش از خاطراتم بگویم. از غم ها و شادی هایی که با دوست ها م در این جا تجربه کردیم. از روزهایی که عاشق شدم و ساعت ها می آمدم روی یکی از همین صندلی های آبی می نشستم و به پدرش فکر می کردم.. از تمام روزهایی که خسته از دانشگاه بر می گشتم و این پارک مأمنی بود برای فکر کردن به همه اتفاقاتی که هیچ جای دیگر فکر کردن به شان آرامم نمی کرد. از همه ی تنهایی هایی که بیشتر از هرکسی همدم مادرش بودند روی این صندلی ِ سیمانی ِ آبی. توی روزهای سرد زمستان. تنهایی هایی که هیچکس نمی دیدشان.

دوست دارم بداند اگر وقت م را با کسی قسمت می کنم توی این پارک یعنی خیلی برای م عزیز و خواستنی ست. دوست دارم بفهمانم ش که چقدر بودن ش حالم را خوب می کند. و وقتی با چشمان قهوه ای ش به من زل زده ست و به حرف هام گوش می کند، دستم را لای آبشار موهاش فرو می کنم و برای ش از این روزهایی می گویم که اشتیاق بودن ش و دیدن ش مرا به سیاه کردن صفحه ی وبلاگم واداشته. و از ذوقی که بابا ش دارد از خواندن و شنیدن هرچیزی که مربوط به اوست. و اصلا به دخترم باید بگویم که بابا دوست تر ت داشته و دارد. و برای این همه عشق ش به تو بوده که همه چیز ت دلخواه اوست. از اسم ت گرفته تا موی بلند و لباس قرمزی که پوشیده ای..

و بعد از همه ی حرف ها وقتی از ش می خواهم اگر حرفی دارد، بزند؛ با چهره ای آرام و بی توجه - طوری که گویا تمام مدت حواس ش جای دیگری بوده - و با بهتی که زیر پوست ش وول می خورد از چیزهایی که شنیده و احتمالا نفهمیده، بگوید: «بریم تاب بازی» !

و من که آن همه احساس خرج ش کرده بودم، همان جا در همان لحظه بفهمم که بچه برای فهمیدن پدر و مادر پا روی زمین نگذاشته!  - او فقط آمده تا برود پی بازی ِ خودش! - و همان موقع توی دلم بگویم حیف! تمام آن شب هایی که هنوز نیامده بودی و من و بابا از تو حرف می زدیم و قربان صدقه ات می رفتـــیم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۱۷
بی‌ همگان

نظرات  (۲۳)

با این دختر بزرگ کردنت! دریغ از یه ذره احساس! رو پسر من حساب نکن دیگه :دی
پاسخ:
بعدشم من ده تا دختر کور و کچل م داشته باشم یکیشونو به پسر تو نمیدم! :پی
سرعتی اومدم سریدم ببینم چه خبره
دوباره میام که قشنگ بخونم ..
پاسخ:
بعدا با خیال راحت بیاید بخونید.

واقعا عالی بود.
الان همچنان لبخند رو لبامه.
خیلی خوب فضا رو عوض کردید.

و اینکه حس مادرانه ی جالبی دارید.درحالیکه هنوز تجربه نکردیدش.
پاسخ:
از بازیشون با عروسکا میشه فهمید.
۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۴:۳۷ - خط ِ تیره -
میدونی چیه ؟

خیلی خوب بود !!

بیشتر تر اونجا ک بریم تاب بازی !

عزیزمن بذار بچه یه ذره بزرگتر شه بعدا از این حرفا بهش بزن قطعا درک میکنه :دی
پاسخ:
نتونستم الان برات کامنت بذارم. میگه نمیشه!
۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۴:۵۰ زهرا(رها)‏
خوندن این پست اشکای چن روزمو آشکار کرد
زهره من به هیچ آینده ای فکر نمیکنم
انگار خیلی دور و سیاهه
فاطمه گاهی جای دخترمو داره تو همین چن وقت باهاش رفتم بیرون از غصه هام براش گفتم
انقدر دلسوزانه سکوت میکنه و بم نگاه میکنه و از حرفام میپرسه
بعد من صورتمو ازش برمیگردونم تا سرخی چشمامو نبینه
همین آبجی کوچیکه به عنوان دخترم بسه
زهره تو افکارت دسای دخترتو محکم بگیر
محکم بغلش کن
دلم برات خیلی تنگه
پاسخ:
اون شب دیدی که چقد حالم بد بود. این تخیلات زائیده ی همون شبن. می بینی؟ میشه.
۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۴:۵۴ پشت کوهها
نچ !
گل پسر من از اوان کودکی روشنفکره ! همش توی کوچه با بچه های همسایه در مورد ملزومات جامعه مدنی بحث و تبادل نظر میکنه!
با این بچه تربیت کردنتون !!!
پاسخ:
گل پسر شما از اولم همه چیزش به مامانش رفته بود!
حسودیم شد به مهتاب ..! چقدر براش نوشتی هنوز نیمده
پاسخ:
بعدشم اونی که باید حسودی کنه منم نه تو. خودت میدونی دیگه! لازم نیست در ملاء عام مسائل خانوادگی رو بازگو کنم! :دی
بابای این بچه کجاس اصن؟! خبری نیست ازش!
پاسخ:
بذار خودت بابای بچه بشی، ببینم اونوقت وقت داری بیای وبگردی و اینا!
۱۷ تیر ۹۱ ، ۲۲:۳۰ غیرمنتظره
چقدر دو تا پاراگراف آخرشو دوست داشتم!
واقعیته خب، مطلق نیست ولی تا حد زیادی واقعیته.
پاسخ:
آره بابا! دلمون خوشه بچه داریم!
وااای ,
چه تیم فوتبالی راه بندازم با پسرام
پاسخ:
مطمئنا همه شون از یک مادر که نیستن؟!
۱۸ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۰ زهرا رجایی
...
پاسخ:
میدونم چی میگی..
خودت یاد شیطونیای بچگیت نمی افتی تو اون پارک که میخای بری بچه ات رو با خاطراتت مانوس کنی؟
پاسخ:
نخیر! من اصن از بچگی فهمیده بودم!
وای اینجا چقد باحاله زهره
من اصن دختر دوس ندارم همش تو فکر پسرمم ک چطور تربیتش کنم مث مردای دیگه نشه ..والا !!!!
خیلی با حس و حال نوشته بودی
از اون دخترای لوس بار میاریا ...میمونه رو دستت ...
ولی اینهمه رویا برا آینده ...
پرز میگه زندگی در حال ینی زندگی ...
بیخیال بچه و باباش
پاسخ:
حالا بچه تا 15سال دیگه شاید رویا باشه! ولی باباش که حاله! حال ساده!
واقعن دخترا از بچگی احساس مادرانه دارن؟!!!
حاجی پس یا خلقت ِ من مشکل داشته یا تو ما رو اسکل کردی
پاسخ:
ولی حالا چندتا مث ما که تو زرد از آب درمیان نمیشه که کل قضیه رو زیر سوال برد!
الان سور نداره؟ تموم شدن ِ امتحانات؟
پاسخ:
چرا جانم. داره. بیا قم بهت بدم!
ما شرمنده جناب پدر بچه شما شدیم
جدا بی اطلاع بودیم آقای پدر حال ساده هستند ...
سلام برسونید
تـــــــــــــــــــــوهم تا این حد؟؟؟!!!!
پاسخ:
کجاشو دیدی!
مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

بله متوجه شدم .. دیگه بیشتر قضیه رو باز نکن خانوادگیه
پاسخ:
مام که اصن رسوا نیستم!!
۱۸ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۰ زهرا رجایی
زهره کلا دارم به گا میرم
ینی رفته م الان
مث چی خوابم میاد
خستگی و بدن درد مفرط
غم زیاد
و کلی کار مونده!
کلی که میگم یعنی کلییی
کم کم تا چند بیدارم
این تابستون دارم به گا میرم
پاسخ:
من ولی شب زود خوابیدم..آروم
سعی کن خودتو خیلی درگیر این افکار و خیالات واهی نکنی
این یه حالت طبیعیه که روزهای قبل از امتحان - مخصوصا امتحان آخر- افراد زیادی بهش دچار میشن .
بیخیال
سعی کن به چیزای خوب فکر کنی !! :))
راستی یه کامنت دیگه هم برات گذاشته بودم اومد ؟ فک کنم نیومد ! ارور داد !!
پاسخ:
چیزی نیومده
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمان ات؟
دل و دینی نداشتم هرگز٬ که نماز تو را اقامه کند
تو چگونه خدای من شده ای٬ با دو گوی سیاه شیطان ات!؟
من ِ لیلی برات مجنونم٬ من ِ مجنون برات می میرم
قصه ی عاشقانه ای داری٬ مثل "ابسال" با "سلامان"ات
من حسودم حسود٬ آری! -عشق- این بلا را سر من آورده
...
۲۳ تیر ۹۱ ، ۰۱:۳۷ زهرا رجایی
وبلاگ «سگ لرزه های یک شک»
با پستی تحت عنوان
«همه چی دروغه جز پاکت سیگارم»
با سه شعر
سه حرف
و سه پانوشت به روز شد:
1- ببین و بمیر ولی بیخود جوش نزن
2- همه چی دروغه جز شعری که کسی نسروده
3- حکما یه عده خوبن و بقیه بدن
4- همه چی دروغه حتی دروغه این دروغ
5- من حتی به خودم هم اعتراض می کنم
6- همه چی دروغه فقط تویی و خودت

منتظرتان هستم...
بابا شما خیلی با کلاسید! از الان تو کار تربیت بچه اید اون وقت ما گیر پیدا کردن بابای بچه
پاسخ:
آدم نباید که خودشو ببازه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">