قـیـــــدار
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۵۴ ب.ظ
هو
_________
با صحنه صحنه ی فصل ِ «جدایی صفدر از قیدار» گریه کردم.. همان جا که قیدار فروریخت. همان جا که تار سبیل از کف دست صفدر مثل پر که نه مثل تیر رفت توی چشم قیدار. با همان نگاه ِ قیدار به انتهای خیابان امیریه که منتظر بود صفدر برگردد..
خواندن فصل ِ موتور وسپای فاق گلابی که تمام شد بلند شدم و هی بی هدف توی حیاط قدم زدم.. قدم زدم. قدم زدم.
بعدتر اما پیدا شدن سر و کله ی حاج علی فتاح جیغم را دراورد! حالم را خوش کرد.
آدم گاهی دلش می خواهد بعضی «دوست» ها را «رفیق» صدا بزند. دلتنگتم رفیق ! (همان شب گفتم اما باور نکردی.) صبوری ت زهره ی زخمی ِ وحشی را رام کرد.
۹۱/۰۲/۲۲