بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

هو

________

 

«آدمیزاد به امید زنده است.»

 این را گفت و مُرد.

۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۲۶
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــ

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۳۰
بی‌ همگان
هو

_______

 هر آدمی توی دنیا به بعضی جاها تعلق خاطر خاصی دارد. که هربار که برود آنجا، حالش خوب می شود. روحش شاد می شود. این مکانی که ازش حرف می زنم حتما نباید خیلی دست نیافتنی و ویژه باشد. خیلی از جاهایی که ما هر روزه به آن رفت و آمد داریم هم می توانند برایمان همین حس را داشته باشند. دیشب که داشتیم پیاده از هیئت بر می گشتیم1، داشتم فکر می کردم چقدر حس و حال بعد از هیئت رفتن هایم را دوست دارم. داشتم فکر می کردم اصلا کی بود و چطور شد که من پرت شدم وسط هیئتی که حالا شده یکی از دوست داشتنی هایم که حاضرم با همه ی خستگی ها و پریشانی های روز خودم را بسپارم به آغوشش، مثل کودکی غمگین و تنها که هیچکس بازی اش نمی دهد، اما می داند آغوش مادرش هست که همواره آرامَش می کند.. وقتی می گویم هیئت برایم عزیز ست، فقط نه برای عزاداری های محرم و فاطمیه (گرچه دلیل اصلی همین باشد). هیئت برایم عزیز ست بخاطر خودش. بخاطر نفس هیئت بودنش! بخاطر تمام اتفاقات ریز و درشتی که در ش رخ می دهد. بخاطر همه ی آن شب هایی که «تنها» توی مسجد دق کردم و وقتی پایم را بیرون گذاشتم، «زنده» بودم. بخاطر تمام آشنایی هایی که واسطه اش همین هیئت بود. بخاطر دوست کوچکم «علی» که حالا او هم برای دیدنم لحظه شماری می کند. که همین دیشب که داشت برایم با نقاشی های کتاب داستانش روز عاشورا را تعریف می کرد و گفت: « آله2! کاشکی من اونجا بودم و همشونو می کشتم»، بغض کردم. که اغلب اوقات جز بغض در جواب حرف هایش چیزی ندارم. که سالی چند واحد خداشناسی پاس میکنم در کنارش. بخاطر همه ی آن اشک هایی که به محض ورودم به مسجد سرازیر می شد! بدون هیچ علت آشکاری! بخاطر همان شب ها که بدون سلام و احوالپرسی با هیچکس، می رفتم گوشه ای کز می کردم و زانو به بغل، زار می زدم.. که بعد یکی از بچه ها به رویم می اورد که هنوز کسی روضه نخوانده بود و تو موقع معرفی کتاب3 گریه می کردی. که من جز سکوت چیزی نداشتم که تحویلش دهم. بخاطر همان شبی که سر به زیر نشسته بودم و کناری ام با ذوق توجه م را به پرده ی نمایش جلب کرد که احسان را ببین! که توی دلم قند آب شد که همه می دانند باید به من نشانش دهند! بخاطر همه ی همه ی همه ی شب هایی که به شدت از خودم ناامید بودم و مطمئن بودم راهم نمی دهند در عزایشان، اما در کمال ناباوری طوری که نمیفهمیدم چطور، سر از هیئت در می اوردم.

هیئت برای من فقط جایی برای عزاداری نیست. من در هیئت زندگی می کنم. گرچه همیشه گوشه ی ذهنم هست که همه ی این لذت ها و وابستگی ها زیر سایه ی لطف چه کسانی بوجود آمده اند.. که همیشه مدیون شان هستم.


1 یکی از لذت های دنیا پیاده روی های نصف شبانه ی بعد از هیئت ست.

2 منظورش «خاله» ست.

3 توی هیئت ما قبل از شروع عزاداری هرشب یک کتاب خوب را معرفی می کنند.

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۵۵
بی‌ همگان
هو

ـــــــــــــــــ

حالم بهم می خورد از خودم که نمی توانم بنویسم..

+

+

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۰۷
بی‌ همگان
جمعه ساعت ۸ صبح ! به سمت میدان تره بار بعد از ترمینال ...

برای نقشه برداری منطقه رفته بودیم !

وارد بیابان خدا شدیم ... حس غربت وجودم رو گرفته بود ! همین طور پیش میرفتیم اصلا متوجه نبودم که کجا هستیم !

ساعت ۱۰ شد .. دیگه حس کردم که گم شدیم ... گوشی رو برداشتم و پیامک بهش دادم .. نمیخواستم بدونه که گم شدیم ...!

ساعت ۱۲ شد ... وسط بیابان برهوت بودیم . وحشت وجودمو گرفته بود و کاری نمیشد انجام بدیم .. همچنان نقشه برداری رو ادامه میدادیم ...!

توی اون حال و هوا یاد یه پستی افتادم که تو همین وب گذاشتم و نوشتم شما ترجیح میدید تو بیابان گم بشید یا جنگل های نهار خوران !

پیش خودم گفتم اونایی که بیابان رو انتخاب کردن خبرندارن چه خبره !

ساعت ۲ ظهر شد . بطری آب تمام شده بود ! یه کیوی مونده بود که نصف کردم باهاش و خوردیم .

- آفتاب خیلی سوزان بود ! از دور جاده ای دیدم ! به طرف جاده حرکت کردیم ... ای خدای من اینو کم داشتیم فقط .. : محل استراحت عقاب ها !

- وقتی رسیدیم ۱۵ عدد عقاب که هر کدام به اندازه گوزن کوهی بودند به هوا پریدند ! و هرکدوم توانایی هضم کردن بنده رو داشتن  - همچنان به نقشه برداری ادامه میدادیم ...

وحشت منو گرفته بود و اشهد رو خونده بودم .

به تنها چیزی که فکر میکردم " مه تاب " بود و آیندش ... خدایا کاش از این مخمصه آزاد شیم ..

-همچنان به نقشه برداری ادامه میدادیم ....

سرتون رو درد نیارم - دیگه ساعت ۵ عصر بود با پاهای فوق العاده خسته از بیابان گردی و ماسه گردی و لبانی فوق العاده تشنه از قطره ای آب رسیدیم به جاده قدیم قم - تهران !

- و همچنان به نقشه برداری ادامه میدادیم ...

خداراشکر!

* عکس هم میگرفتم که خاطره بمونه ! میتونین تو ادامه مطلب مشاهده بفرمایین !

 

پی نوشت : دکتر فاطمی یه حرف رو بسیار درست و زیبا بیان کرد : وقتی عاشق میشی تمام وجود و فکرت میشه "او" و هیچکس رو نمیبینی جز " او " ....

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۱۸
بی‌ همگان
هو

ــــــــــــــــــ

هیچ می دونی چقدر دوسِت دارم...

+

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۱۲
بی‌ همگان