بی همگان

چه رنجی ست لذت ها را تنها بردن
و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن
"علی شریعتی"

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

هو

________

ناپلئون هم همین اشتباه را کرد .. وقتی مسکو را گرفت، طوری آن را سوازند و ویران کرد، که نه دیگر به درد خودش خورد نه هیچ کس دیگر ... حالا تو ببین چه می کنی با دل ما !‌


.

این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی ز ما

هر که آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۰ ، ۰۱:۲۴
بی‌ همگان
هو

________

بستن چشم هایت چیزی را عوض نمی کند .. چون نمی خواهی شاهد اتفاقی باشی که می افتد، هیچ چیز ناپدید نمی شود .. در واقع دفعه ی بعد که چشم باز کنی، اوضاع بدتر می شود ..

«کافکا در کرانه- هاروکی موراکامی»



آنچه سرپنجه ی سیمین تو با سعدی کرد

با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۲:۵۷
بی‌ همگان
هو

________

دیروز وقتی برای پریدن از روی میز،اول پای چپم را عمود ِ بدنم قرار دادم، همان درد قدیمی به سراغم آمد.دردی که 12سال از شروعش می گذرد اما نمیدانم چرا باز هم میخواهد اذیت کند.

از دیروز کلی خاطره بازی کردم.مدام صحنه های با هم بودنمان جلوی چشمم رژه می روند.

تقریبا 12 سال پیش بود که داشتیم با بچه مچه ها که خودمان هم جزئی از آنها بودیم، بازی می کردیم. که من و تو برای قایم شدن بهترین جا را کمد دیواری خانه ی عمو دیدیم.من رفتم طبقه ی پایین کمد و تو طبقه بالا، که با سنگ مرمر ضخیم و بزرگی از گنجه ی پایینی جدا شده بود.هنوز جستجوی ناصر شروع نشده بود که یک باره صدای مهیبی آمد و من ، تو و سنگ ِ چندتکه شده را روی خودم دیدم!آخخخخخخ..چقدر درد داشت. اما من آن لحظه گریه نکردم!هیچی نگفتم.اصلا شوکه شده بودم. داشتم از درد می مردم اما فقط نگاه میکردم و هیچ نمیگفتم.چقدر تو ترسیده بودی.

وقتی مامان باباها از شنیدن صدا، ترسان و با عجله آمدند طرف ما..وقتی همه دورم را گرفتند و شلوغ شد..وقتی تو دیگر رفته بودی داخل اتاق و در را بسته بودی..من گریه کردم.خیلی گریه کردم.درد داشتم. همان موقع داشتم به این فکر میکردم که مگر چه می شد اگر تو هم با من در طبقه ی زیرین کمد قایم می شدی.فضا هرقدر همه کوچک و تنگ بود، برای ما دو تا که جا بود!از آن خانواده ها هم  نبودیم که آن موقع تفکیک جنسیتی درست حسابی حالیمان شود!اصلا اگر تو کنار من بودی،این اتفاق نمی افتاد..

همان شب بعد از مختصری مامان درمانی، رفتیم خانه ی خودمان تا فردا صبح برویم از پای بیچاره ام عکس بگیریم.تو آن شب اصلا نیامدی بیرون که خداحافظی کنی.حتما از صدای گریه ی من ترسیده بودی.فقط فهمیدم که از عمو سراغم را گرفته بودی.

چند روز بعدش را یادم ست که آمده بودید خانه مان دیدن من و تو همه ی مدت کنار من نشسته بودی.کلا تا چندوقت خیلی حواست بهم بود.تازه حتی یادم ست که هی حرف میزدی و عذر و بهانه که مبادا من ناراحت باشم.منم که آن موقع ها انقدر بچه بودم که اصلا ناراحتی و کینه حالیم نمیشد.حالا هم حالیم نمیشود.

این درد پا که از دیروز شروع شد،مرا به روزهای دیگری هم برده.. یادم ست که ما با هم به سن تکلیف رسیدیم.تو 6 سال از من بزرگتر بودی.اما با هم مکلف شدیم.اولین ماه رمضانی که روزه گرفتیم همش به مامان می گفتم چطور مهدی که این همه از من بزرگتره، تازه امسال باید روزه بگیره؟!

آن موقع ها فکر میکردم 6 سال بزرگتری ِ تو یعنی خیلی!اما حالا می فهمم که روی چندین از این 6 سال ها هم نباید حساب کرد!!

مهدی!یک چیزی از دیروز بغض شده توی گلوم..از آن بغض ها که نمیتوانی بالا و پایینش کنی..خودت نمیدانی احتمالا..من اگر خبر داشتم تو به این زودی خواهی رفت،خیلی کارها می کردم..خیلی کارها نمی کردم.هنوز داغ آن جواب سلامی که توی کوچه ندادمت، روی دلم مانده..حالا هربار که به «باغ بهشت» می آیم به چهره ی روی سنگ سیاه قبرت سلام میدهم،اما خجالت میکشم اگر آن جواب سلام ِ در دل مانده ام یادت باشد.آن روز بچگی کردم.خودم را بی دلیل وارد بازی بزرگتر ها کردم.تو هرچه هم که بودی،برای من یک پسرعموی ِ خوب بودی.من بچگی کردم.

 

الان 5 سال از رفتنت گذشته اما، این دردی که برای من به یادگار گذاشته ای، حالا ، وسط این همه شلوغی ِ این روزها، دخترعموی بی معرفتت را وادار کرد به ساعت ها خاطره بازی..به فاتحه ای..به یادی..

۴۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۳
بی‌ همگان